خاطراتت تمام نشده، اما تو تمام شده‌ای

آن شب سرد را به یاد داری که در میان تنت آرام گرفتم؟ یا آن روز ابری دلم که چشمانم به شانه‌هایت بارید؟ به خاطر داری "من همیشه با تو هستم" ها را؟


دیشب هم سرد بود، جنین شده بودم میان رخت خواب. در خودم می‌پیچیدم که دلتنگیم را بریزم توی زمین که ذوب شود. نیست شود میان غم و غصه دنیا. اما نشد، دلتنگیت شده بخشی از من.

یادت هست از عشق گفتم و از عشق حقیقی؟ از داستان نمادین ابن سینا؟ یادت هست گفتم عاشق؛ عاشق یک تصویر نیست و هر لحظه عشق می‌بیند؟ گفتم من همیشه عاشق حقیقی تو بودم.

اما امروز عشقت را می‌شناسم و عاشقت نیستم. من جان می‌دهم و دلتنگم برای یک تصویر طولانی از تو. یک عکس که دوسال از تو را نقش زده. من عاشق این قابم، نه تو!

خودم را خام نمی‌کنم، این روزها حتی در اوج تنهایی ها هم انتظار هم‌کلامی تو را نمی‌کشم. تو برایم شده‌ای یک خاطره‌ی پررنگ. دیگر در سرم زنده نیستی، زندگی نمی‌کنی. گوشه‌ای از قلبم را خریدی و قاب عکست را به دیوارش کوباندی. کوباندی و رفتی که رفتی.

تمام این روزها که "عاشق حقیقی" نبودم، می‌خواستم خاطراتت را کم رنگ کنم، قابِ عکست را بشکنم، دلی که خریده بودی را دور بیاندازم. اما "من همیشه با تو هستم" ها نگذاشتند. تو تا همیشه با من هستی.

تو نه؛ عشقی که برای دوسال زنده بود تا همیشه با من هست. می‌پذیرم و به آغوشش می‌کشم.


هنوز هم وقتی موهایم را شانه می‌زنم یادت می‌افتم. اما نه غم عالم به دلم می‌نشیند، نه به قول خودِ قدیمی‌مان، پروانه‌ای می‌شوم. تنها یک یاد شدی و بس.

شاید بعد ها بازهم به یادت نوشتم.شاید دوباره با غصه‌ات غصه خوردم. شاید با همان خاطره‌ات گریه کردم، نه روی شانه‌ات. اما تمام این روزها خواهم دانست که تو تمام شده‌ای و همه چیز و حتی "ما"، تنها یک قاب عکس خاک گرفته‌است.


شاید یکی از شب های زمستان سال بعد، در میان رنج و درد، تنم آغوشی از مهر بطلبد و مغزم میان خاطره ها برای آرامشی بجوید. از میان بایگانیِ خلوت عشق و عاشقی سرم، دفتر آغوشت را بیرون بکشد و باز یادت را کنم که در میان تنت آرام‌ بگیرم. اما حتی آن شب هم خواهم دانست که تو برگی از آلبوم هستی با "The End" پایین صفحه‌.


تو را دوست داشتم و دوست داشتنم هم مانند همان "تو"، در گذشته‌ ماند‌.

The End