خدای سخنگو

‌

چند روزه ک در درونگرا ترین حالت ممکن خودم قرار دارم، صبحا میرم محل کار و اونجا توی اتاق خالی خودم میشینم و صرفا کار چند مراجعه کننده رو انجام میدم، بعد از ظهر ها میرم باشگاه و چند ساعتی برای خودم ورزش میکنم، شب ها هم یا کنار تو ام یا منتظر تو.

گله ای ندارم، ولی میبینم که تغییر کردم، شاید آدما اسمشو بزارن بزرگ شدن، مرد شدن یا هرچی
من بهش میگم پر شدن، احساس میکنم هر روز پر میشم از چیز هایی ک متوجه شون میشم ولی ه‍ضم شون نمیکنم انگار ذهنم پر از موجوداتیه ک نمیدونم اون تو چه غلطی میکنن، و سر انجام این پر شدن یه جوری منو به یکی از روز های این صده نزدیک میکنه ک توش برای همیشه چشمام رو می‌بندم.

ولی تو خدای سخنگو هستی، دیگه وقتی با خدا حرف میزنم اونم جوابمو میده و صداشو می‌شنویم.

اما انگار این قانون کائناته که یا صدای کسی که از اعماق دلت خبر داره رو نمی‌شنوی و یا کسی که صداشو می‌شنوی نمیدونه چی توی ذهنت میگذره
و این قضیه برای توهم صادقه...