دارم سرم را گرم میکنم

سر درد دارم

دچار دلهره و تشویش و سردرگمی هستم

استرس را در تک تک سلول های بدنم حس میکنم

زیر ابروهایم درآمده و حوصله ی تمیز کردنش را ندارم

دردر پریود امان نمیدهد و لعنت میفرستم بر بدن زن

میخواهم تمام این اتفاقات را بیندازم گردن هورمون های بدبخت زنانه ام؟

اما نه!نمیشود هربار این حالات را گردن این و آن بیندازم

شاید خودم مقصر هستم

در کابینت را باز میکنم و دعا دعا میکنم قهوه تمام نشده باشد

تمام نشده!

قهوه به دست روی مبل میفتم و گوشی خالی از شبکه های اجتماعی را بالا و پایین میکنم

باز لب و لوچه ام کش می آید

نهایتش این است که سراغ یکی از مناظره های نیمه کاره ی وریا امیری بروم یا ویس های فاطمه اختصاری را بار ها گوش کنم

اوضاع که خراب تر شد شعر های مهدی موسوی را برای صدمین بار با صدای شاهین پلی کنم


قرار بود همین یک روز را به خودم استراحت بدهم و به هیچ کاری دست نزنم

چرا هیچ کاری نکردن انقدر طاقت فرساست؟

چطور بعضی هیچوقت هیچ کاری نمیکنند؟

ده بار جلوی اینه لباسم را بالا زده ام برای عضله های از دست رفته ی شکمم که حاصل ماه ها باشگاه نرفتن است غصه خوردم

و در نهایت فکر میکنم که بیخیال بابا!

نباید برای چیزهایی که چاره دارد غصه خورد

غصه هایت را نگه دار برای اینهمه مشکل بدون چاره


این سومین باریست که از صبح رنگ لاکم را عوض میکنم و دوبار هم به فکر رنگ کردن موهایم افتادم که خداروشکر بر امیالم غلبه کردم


امروز پذیرفتم که دچار انزوا شدم

هیچوقت فکرش را هم نمیکردم تا این حد از جامعه گریزان باشم

یکی از دوستان دوران دبیرستان پیام میدهد که حالم را بپرسد

از او تشکر میکنم و درپایان میگویم دلتنگش هستم


دروغ میگویم... حتی یک ذره هم دلتنگش نیستم

اما خب شاید بیان دلتنگی دروغین جزئی از آداب معاشرت باشد

به عکس پروفایلش نگاه میکنم و میبینم آدمیزاد چقدر عجیب است

چقدر زود برای هم غریبه میشویم

روزگاری هرروزم را با این آدم تقسیم میکردم و بارها به شانه اش تکیه زدم و از همصحبتی با او لذت برده ام

حالا اما انگار از رابطه مان همین تبریک ها و احوالپرسی های مصنوعی باقی مانده




سهیل میگوید باز هم کنترل خشمم را از دست دادم و گلوله هایم را بدون توجه به احساسات ادم ها به سمتشان نشانه میگیرم

راست میگوید

اما بار احساسات خودم مثل یک تابوت روی شانه هایم سنگینی میکند و به اندازه ی کافی مراقبت از ریرا از من انرژی میبرد

راستش دیگر آدم مراقبت از دیگری و احساساتش نیستم

اما هیچکس هم اندازه ی سهیل نمیداند چه تلاشی برای کنترل خشم و عصبانیتم در این سالها کرده ام




ری را و جای اشک





نامه ای که دیروز از جانب شخصی عزیز به دستم رسید را هزاران بار خوانده ام

به سینه ام چسباندم و گذاشتم کنار باقی نامه ها

حسش میکنم که نشسته توی خوابگاه و برایم جملاتی نوشته که آرامم کند

دیروز این برگه را پیدا کردم به این فکر کردم این آدم را چقدر دوست دارم.

چقدر دوستش دارم که هنوز در دنیای ارتباطات مجازی برایم نامه مینویسد

چقدر دوستش دارم که به من فکر میکند و برایش مهم است که خوشحال باشم

روزی به او خواهم گفت که نامه هایش تمام نور امید در زندگی ام بوده وقتهایی که تیره و تار میشدم


اگر از من میپرسی باید بگویم

دست هایم همیشه یخ زده است

اقیانوس آبی توی سینه یخ زده است

کلماتم یخ زده است

تو میگویی مدل نگاه کردنت یخ زده است

بله عزیزدلم یخ زده ام

تا مغز استخوانم


راستش غریبه ام

همه جا

بیش همه کس


دارم سرم را گرم میکنم که تشخیص آخر تراپیست درباره ی خودم از یادم برود

دارم سرم را گرم میکنم که فراموش کنم اینجای زندگی را چقدر دوست ندارم

دارم سرم را گرم میکنم که فراموش کنم مدتهاست برای نوروز اشتیاقی ندارم

دارم سرم را گرم میکنم که بیخیال فیلم ها و سریال های نصفه و نیمه بشوم

دارم سرم را گرم میکنم که خودم را بابت روزهای از دست رفته ببخشم

دارم سرم را به جزوه و کتاب گرم میکنم که یادم برود خودم را گم کرده ام

خودم را به مذبوحانه ترین حالت ممکن گم کرده ام و پیدا نمیکنم