دخترک

از کودکی آن بچه را دیده بودم. بچه که نه؛ درواقع حتی از من هم بزرگ‌تر است. تنها تفاوتش با دیگران این است که در زمان جنینی‌اش اکسیژن درست به مغزش نرسیده و حالا او را عقب مانده می‌دانند.

دختر دوست داشتنی‌ای است. اما به شدت ترحم برانگیز. هیچ نمی‌توانم درک کنم که چطور نزدیک به 40 سال مادرش او را دوست داشته و دارد. می‌توانم دلیلش را متصور شوم اما درک شدنی نیست.

مادرش زن صبوری است که دختران دیگری هم دارد. یکی از یکی زیباتر و خوشبخت‌تر. شاید این‌ها پاداش صبر و بردباری و نگهداری از این بچه است. می‌توانم بفهمم که چه اندازه برای آن زن سخت بوده و هست.

چند شب پیش خانه‌شان بودیم و مثل همیشه مادرش صبور و آرام و خندان بود. آنقدر خوش برخورد است و این کودک برایش اتفاق عادی‌ای تلقی می‌شود که گاهی فکر می‌کنم آیا هیچ وقت گریه می‌کند آن هم به خاطر داشتن چنین فرزندی؟ می‌دانم که هیچ وقت ناشکری نمی‌کند و همیشه با صبر و مهربانی با دخترش برخورد می‌کند.

همه ما به عنوان اطرافیانشان با دختر همین گونه هستیم. اما یک چیز برایم حل نشده. این که آیا با ترحم برخورد می‌کنیم یا با عشق؟

به خودم که نگاه می‌کنم هربار فقط احساس ترحم و شگفتی داشته‌ام. اما درباره مادرم نمی‌دانم.

می‌دانم که اگر از مادرم بپرسم ترحم را رد می‌کند و می‌گوید که دوستش دارد اما این برای من قابل قبول نیست. آیا می‌توان یک شخص عقب مانده را که رابطه خونی با آدم ندارد دوست داشت؟ دوست داشتنی فارغ از حس ترحم و دلسوزی و یا همان حس شگفتی که من دارم.