نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
#در_باب_تنهایی
از تنهایی بدم می آید. ازینکه دور و برم خلوت باشد. دوست دارم دور و برم شلوغ باشد. ولی وقتی دور و برم هم شلوغ می شود حس ناامنی و اضطراب چون دیوارهای تنهایی در خیابانی تاریک در دل شب به سراغم می آید. مخصوصا وقتی با آن شلوغی هیچ تناسبی ندارم. نمی شناسمش. وجودم چون تخته سنگی ست بزرگ و بدقواره وسط زمین چمن فوتبال. از شلوغی خوشم نمی آید. خلوت را ترجیح می دهم. خلوتی که در آن دیده می شوم. صدایم شنیده می شود. تعداد برایم مهم نیست. ممکن است این خلوت که می گویم شلوغ باشد. مهم این است که من آشنایش باشم. یعنی حتی اگر شنونده ام، حضورم دیده شود. دیوار نباشم. شنونده بودنم هم مفید باشد. برای نَفسِ من. برای نفس هستی.
عادت نکرده ام به جدی بودن. به جدی حرف زدن. به حرف هایم لباس طنز و کلاه گوشه و شلوار کنایه می پوشانم. منظوری ندارم . دلم نمی خواهد کسی ناراحت شود. دلش را ندارم. اهلش نیستم. دنیا کوچک تر از آن است که بخواهی کسی را برنجانی. صدایت را بالا ببری. کسی را زخمی کنی. که چه شود؟ که به کجا برسی؟ ولی شاید اشتباه می کنم. شاید این جدی بودن لازم باشد. ضررش کمتر باشد ازین گنگ گویی. ازین غیرمستقیم حرف زدن. باید از یکنواختی عبور کرد. وقتی یک نواخت مهربان باشی، توقع ایجاد می شود که همیشه مهربان باشی. وقتی مدام شوخی کنی حتی وقتی جدی باشی، حرفت را می گذارند پای شوخی. مثل آن طنز پردازی که داشت غرق می شد و فریاد کمکش به هوا خواسته بود اما همه فکر می کردند دارد مسخره بازی در می آورد و فیلم بازی می کند. پس کسی به کمکش نرفت و غرق شد.
من تنها نیستم. ولی دور تا دورم را سیم خاردار اخلاقیات و عادت ها و اعتقادات خاص گرفته است و کسی اگر می خواهد نزدیک شود باید ازین سیم خاردارها بگذرد. البته مین گذاری هم شده ولی خب رفیق اگر رفیق باشد باید ازین موانع بگذرد. البته این ها را دارم شوخی می کنم. اما زیاد هم خوشم نمی آید کسی بهم بچسبد. ولی خودم گاهی به بعضی ها می چسبم و عشق و علاقه ی فراوان بهشان ابراز می کنم. فکر می کنم. به یاد نمی آورم. با خودم می گویم شاید به خاطر همین است که بعضی ها ازم خوششان نمی آید. البته این بر می گردد به قبل ها که من زیاد حال برخی دوستان نزدیک را می پرسیدم و آنها هیچ؛ و چون می گفتم چرا شما حال مرا نمی پرسید؟ میگفتند چه توقع ها داری. به خاطر همین است که تنهایی، دیگران از تو خوششان نمی آید. پس من رمز موفقیتم را توقع نداشتن دانستم. یعنی هر کار می کنم بی منت باشد ، بی توقع و برای رضای خدا .
راستش خود آدم هم اینطوری بیشتر آرامش دارد. پس برای آرامش خودم توقع نداشتم. برای بهتر شدن حال خودم دوست داشتم و عشق ورزیدم. اما وقتی می بینی این مدل رفاقت، یک دوستی یک طرفه است چطور نام طرف مقابل را دوست نامید؟ بهتر نیست بگویم آشنا. مثلا گفتند فلانی ، بگویم می شناسمش.
لاکن لیکن آدم نمی تواند با هر کس هم رفاقت بکند که. می بینی خطوط قرمزت را رد می کنند ، چهارچوب هایت را زیر پایشان له می کنند. بودن باهاشان ،بیشتر آزارت می دهد تا حس خوب. پس برای فرار از تنهایی آدم خودش را داخل چاه نباید بندازد که. تنها نبودن به چه قیمت؟ به قیمت زیر پا گذاشتن اصول و تعهداتت؟ نمی ارزد. به خدا نمی ارزد. یعنی شاید کمی خوش بگذرد ولی بعد خودت را صد بار لعن می کنی که کاش سر به دار تنهایی می دادم و تن به ذلت رفاقت با بعضی ها نمی دادم.
#سید_مهدار_بنی_هاشمی
دو.یک.یک
#سطح_یک
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدو این طوری بیشتر کیف میده
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماجرای ساعت دیواری
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی عنوان^^