هیــــــس! آرام بخوان! بگذار فریاد ناگفته ها به گوشت برسد!
دیگه به درد نمیخوره...
در جواب سوالش که پرسیده بود "خوبی؟" گفتم:
-عالی ام!
و توی یادداشت گوشیم تایپ کردم:
+اصلا خوب نیستم!
پرسید:
• چرا حس میکنم روال نیستی؟
جواب دادم:
-چون باز از ساقی اشتباهی جنس خریدی...
دو خط پایین رفتم و تایپ کردم:
+زحمت کشیدی واقعا! "حس میکنم روال نیستی؟"
بعد این همه وقت تازه حسسس کردی روال نیستم؟
گفت:
• مث غریبه ها رفتار میکنی! شبیه قبل نیستی!
بهش گفتم اشتباه میکنه ؛ اما تو گوشیم نوشتم:
+تا حالا اصن آشنا بودم برات که حالا تازه بخوام
غریبه بشم و مث غریبه ها رفتار کنم؟
مثلا ناراحت زمزمه کرد:
• قبلا با تنها کسی که درددل میکردی من بودم!
گفتم:
-الانم مشکلی باشه فقط پیش تو میام!
+مشکل من تو زندگی در هرحال حاضر فقط توئی!
اگه مشکلی نداری بازم واسه درددل پیشت بیام!
نیشخند زد:
• خرم لابد که فک میکنی انقدر راحت گول میخورم!
با خنده مشتی به بازوش کوبیدم:
-دور از جون!
و با ته مونده همون خنده که حالا نیشخند شده
بود تایپ کردم:
+تو میگی خری و راحت گول میخوری پس من
لابد مزرعه ای از حیوانات اهلی ام خودم خبر ندارم!
عصبی داد زد:
• قبلا شعور اینکه وقتی با یه نفر حرف میزنی
گوشی تو بذاری کنار رو داشتی!
-وسط یه بحث مهم کاری ام!
انفجار خنده ام رو به سختی کنترل کرده و نوشتم:
+نه عزیزم! قبلا شعور اینکه لحظه هامو وقف کسی کنم که ارزش داشته باشه رو نداشتم که خداروشکر الان دارم!
• تو انقدر برای من مهم بودی که هرکار مهمی رو
بخاطرت کنار بذارم!
-توئم برام مهمی ولی خب اگه کارمو واسه این از
دست بدم تو پاسخگویی؟
با پام رو زمین ضرب گرفتم! چقدر کنترل عصبانیت
سخته!
+فقط یه سوال دارم ازت! خودت خنده ات نمیگیره
از دروغایی که میگی؟
به صندلی اش تکیه داد و نفسشو محکم بیرون
فرستاد:
• خیلی سعی کردم خودمو راضی کنم که اون افکار
منفی که چندوقت تو ذهنم بود رو دور بریزم اما
الان که میبینم انگار همشون درسته! واقعا اون
بحث کاری مهمت که جای منو گرفته چی داره که
من ندارم؟
این بار چیزی نگفتم! حتی سرمو بالا نیاوردم!
فقط با دستی که از حرص میلرزید تایپ کردم:
+روزی که جلوی اون همه آدم داد زدم و سر پاکیت
قسم خوردم یک درصدم فکر نمیکردم یه روز
میشینی جلومو با وقاحت تمام بهم تهمت خیانت
میزنی درحالی که خودت دوساعت دیگه با اون
یکی قرار داری!
از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشید!
گفت:
• الان فقط میخوام بدونم! صادقانه... بدون کلک
و دروغ و چرت و پرت! حست به من چیه؟
سرمو بالا آوردم و ابروهای بالا رفته پرسیدم:
-واقعا صادقانه بگم؟
• آره!
-بیا جوابتو از بین بحث کاری مهمم پیدا کن!
فقط یه لحظه....
انگشتام رو برای نوشتن آخرین چیز روی کیبورد
حرکت دادم:
+میخوای حسم به خودتو بدونی؟ اگه با خوندن
اینا تا الان نفهمیدی! حرف اول هر جمله یا
پاراگراف یا هر کوفت و زهرماری که نوشتم رو
بذار کنارهم! ایده جالبیه نه؟? از بچگی از این
چیزا خیلی خوشم میومد...
گوشیو دستش دادم و از رو صندلی بلند شدم و
به سمت در خروجی کافه راه افتادم!
اون گوشی که هر کیلوبایتش خاطره یه عوضیه به
درد من نمیخوره! این شهرم به درد نمیخوره! این
قلب هم به درد نمیخوره! این مغز هم به درد
نمیخوره! این آدم کلا دیگه به درد نمیخوره!
-هزارتوی خیال¹ ?✨
-یاسمین فتحی (#برکه °?°)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک واقعیتِ متواری از من! ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوایی شدم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
قتل لحظه ها...