ذره های بیگانه - بیگانه های ذره ای

میگم حالم بده ولی دلیلشو نمی دونم
میگم نمی خوام حرف بزنم
میگم دارم خفه میشم ولی می خوام تو خودم دفنش کنم
میگم نجاتم بدید ولی دستشونو نمی‌گیرم
میگم می خوام تو حال بدم بمونم ... بیشتر باهاش همزادپنداری می کنم خیلی بیشتر از بقیه چیزا بقیه حسا بقیع هورمونا...
میگم نمی خوام زندگی رو سخت بگذرونیم ولی سخته
میگم نمی خوام بیشتر از این اذیت بشم ولی گیر کردم ولی چاره ای ندارم
میگم تنهایی رو دوست دارم ولی کافیه تنها باشم تا از آدم تبدیل بشم به ۹۹ درصد فکر و یه درصد جسم... میگم می خوام تنها باشم ولی تنهایی حالم بدتره... میگم حوصله جمع رو ندارم ولی حوصله تنهایی رو هم ندارم ... میگم می خوام بخوابم ولی وقتی بیدار میشم از خودم بدم میاد که مثل مرده متحرک کل اون روزو خواب بودم... طوری با خانواده زندگی می کنم انگار اتاق من یه دنیای دیگست و بیرون دنیای دوم ... میان باهام حرف بزنن ولی سکوت می کنم ولی جواب یک کلمه ای میدم... ناراحت میشن نمی تونم نمی تونم حرف بزنم چی بگم چه حرفی بزنم؟ وقتی خودمم نمی دونم چمه
میگن ولی خوب نیستی چرا باهامون حرف نمی زنی ... خودمو سرزنش می کنم، نکنه ناراحت بشن یا فکر کنن دوسشون ندارم ... آدما توقع دارن همش من برم جلو، همش من حرف بزنم ... من من من خسته شدم :) اگه حرف نزنم یعنی یه جوریم یعنی خوب نیستم ... اما تهش همینه:)) اما تهش منم دارم خسته میشم، تهش دیگه نمی تونم آدمارو دلداری بدم، تهش وقتی باهام درد و دل می کنن از حرفام می فهمن حال من بدتره و میگن تو دیگه چرا؟ :) ...
دلم می خواد برم تو خودم بعد اون بیاد بگه چرا فاز غم برداشتی؟! دلیل منطقی بیار ... چته؟! منم سکوت کنم و اونم دعوام کنه ولی خودشو جر بده که حالمو خوب کنه ولی داشتم از خنده جر می خوردم بگه که ولی دیدن خنده هات چقدر خوبه :) ...
دلم می خواد برم پشت بوم و خدارو بغل کنم محکم خیلی محکم طوری که هیچ وقت از بغلش جدا نشدم :)

ولی ما ادما نمی نویسیم که فقط گفته باشیم ما می نویسیم تا بلکه مولکول هایی از این ذره های غریبه ای که تو وجودمون رخنه کرده، با تک تک کلمات از ما دل بکنن و برن جایی که باید باشن:)...