راهی پیش گرفته ام ، بی مقصد

خط ساحل را دیدم و راهش را تا بیکرانه های افق پیش گرفتم ... کارم شده بود متر کردن شب و روز و انگار شده بودم خیاط باشی روزگار ... ۵ متر... ۱۰ متر ... ۵۰ متر ... تا این رود ۱۰۰ متر شب ... و زمین بس بزرگ است و دست من بس مختصر و روح من بس بی شکیب !

پس روی تکه سنگی نشستم ... کل اقیانوس آرام را به شنا و کل ساحلش را به دوویدن مشغول بوده ، و این اولی شبی بود که از پای میفتادم ‌...

در این بیابانِ بی هیچ ،حتی مغیلان هم نیست که قصه ی آن ، از برای خود دوره کنم تا خواب به ذهنم بِرود ... مادرم میگفت : کسی که لالایی میداند باید خود نیز به خواب برود! .

راستَش از آخرین باری که نغمه لالایی از دهانم خارج شد و کسی با آن خوابید، دو دهه ای می‌گذرد ، و نه برادری هست که برایش بخوانم و نه فرزندی و نه ... هیچ کس !

وقتی مجنون و دیوانه شدم و شروع کردم شب و روز ،وجب کردن ، وقتی خواستم از خانه برون شوَم ... کوله باری از قصه روی دوشم کشیدم و هر شب یکی برای ماه میگویم ... هزار تا برای ستاره ها . و وقتی روز میشود ، یکی برای خورشید میخوانم و هزار تا برای ابر ها و این کار پیشه کردم که در این کار مقصودی است که در آخرین نفس بازگو میکنمش ... شاید حتی دیوانه وار ...


?...?