رفیق کوچولو

رفیق کوچولو
رفیق کوچولو

کلید را در قفل در میچرخانم به اصطلاح ضد سرقت است اما همین چند وقت پیش بخاطر جا گذاشتن کلید ، کلید ساز با یک کارت به راحتی بازش کرد ، در رو که باز میکنم مثل همیشه پشت در منتظرم نشسته است و با صدای غرغر حاکی از دلتنگی به استقبالم می‌آید و خودش را به آغوشم می‌رساند.

سال‌ها ست که با هم هستیم نرم نرم جای خودش را در زندگیم باز کرده است.

دلبری کردن را به خوبی میداند و حتی با زبان بی زبانی عشق ورزی کردن را بلد است. معمولا تفریحش این ست که لب پنجره بنشیند و پرندگان را دنبال کند یا با چشمان بسته بر روی مبل لش کند؛ نمی‌دانم درین لحظه‌ها به چه می‌اندیشد آخر با آن صورت بدون احساسش خواندن افکارش دشوار است. چشمان نافذی دارد خیره شدن در چشمانش آدم را به ژرفای وجودش می‌برد به سفری کوتاه که هیچ خاطره‌ای ندارد اما حس سنگینی برجای میگذارد.

این رابطه ذاتا عجیب و غریب است، برخی می‌گویند اینها احساس نیست بلکه شرطی شدن است ،اگر هم اینگونه باشد آن کسی که شرطی شده است من هستم.شرطی به نوازش کردنش، شرطی به بوییدنش، بوسیدنش و عشق ورزیدن به او؛ دسته آخر هرچه که باشد و هرطور که باشد این ها را به تمامی میخواهم.

بر خلاف تمام توقعم از عالم و آدم نمی‌دانم چه سحری در میان است که از او هیچ انتظاری ندارم بارها شده که ساعت‌ها یا روزها با من سر و سنگین بوده اما هرگز از او دلخور نشده ام همین که دقایقی در کنارم بنشیند تا من دستی به سرش بکشم یا که چانه‌اش را بالا می‌آورد تا زیر گلویش را نوازش کنم برایم کافیست. به گمانم عمق دوستی ما هم همین بی توقعیست این بی توقعی چیز خوبیست چون معمولا تمام دلخوری ها و کدورت ها از همین انتظارات جور واجور ناشی می‌شود. اما من هیچ چشم داشتی از او ندارم نه تنها هر وعده غذایش را آماده میکنم بلکه مدفوعش را هر روز از توی سطل خاکش تمیز می‌کنم.

اینبار که به خانه آمدم کمی بی تاب است ، آرام و قرار ندارد این اواخر سندرم انسداد مجاری ادرار گرفته. دوباری مثانه‌اش جراحی شده که البته نباید می‌شد‌- می‌دانید که بالاخره دکترهای قابلی داریم-، دو مرتبه بعد از آن هم با مشقت و درد فراوان سوندگذاری شده بود به امید اینکه درمان شود، تا عصر دیگر آرام و قرار نداشت و هر گوشه خانه که می‌توانست شانس خود را برای یک شاشیدن آسوده امتحان می‌کرد اما مثل اینکه هر دفعه این شانس لعنتی داشت کمتر می‌شد- آخر برای همه همین است همیشه در سر آرزوهای بزرگ میپرورانیم اما روزی می‌رسد که تمام چیزی که میخواهیم یک شاشیدن و یا خوابیدن راحت است.-

ساعت به ساعت به نا آرامیش افزوده می‌شد و به همان میزان به اضطراب من .می دانستم اگر دوباره پایم به مطب دکتر باز شود آخرین دیدارمان خواهد بود دیگر تحمل دیدن رنجش را ندارم.
جنگیدنش برای زندگی کردن تا همین جاهم ستودنیست. خودخواهیِ نابخشودنی‌ای خواهد بود که برای احساس من رنج بیشتری تحمل کند.
با صدای ناله اش رشته افکارم پاره می‌شود نگاهش می‌کنم گوشه‌ای کز کرده است، به چشمانم خیره می‌شود اما دیگر از آن نگاه همیشگی خبری نیست در چشمانش خواهش و تمنایی ست. در آغوش میگیرمش به اندازه تمام دنیا درد دارد، دیگر تحمل ندارم می‌بوسمش و داخل جعبه اش میگذارمش، بعد از آن با هم راهی مطب دکتر می‌شویم...