دانشجوی معماری داخلی | تشنهی ادبیات، هنر و موسیقی 35.699738,51.338060
روزمرگی مالیخولیایی 274
کتاب جدیدم را تمام کردم؛ خوب بود؛ حداقل آنقدری خوب بود که باعث شود چندین روز دیوانهوار فکر کنم. در حقیقت این اواخر... مالیخولیایی فکر میکنم. خودم را میگذارم وسط جهنم. درست در موقعیتهایی که دلم نمیخواهد سراغم بیایند؛ حتی برای لحظهای.
بعد سعی میکنم خودم را شکل دیگری تجسم کنم و کارهایی را انجام بدهم که میدانم از عهدهی آدمی مثل من، خارج است.
مثلا شجاعتر از چیزی باشم که به واقع هستم.
مثل یک قهرمان. شاید هم یک احمق. فرقی ندارد. منکه فقط شجاعتشان را میخواهم!
[ اما کدام یک شجاع ترند؟ قهرمانها یا احمقها؟ ]
چه میگفتم؟ افکار ناممکنِ مالیخولیایی:
~ روز اول) ریسک میکنم. پیشنهاد شام یک غریبهی نسبتا خوش قیافه را دَرجا میپذیرم و او، تو زرد از آب در نمیآید و از من سواستفاده نمیکند، قلبم را نمیشکند، من هم دچار عذاب وجدان و پشیمانی نمیشوم.
~ روز دوم) ریسک میکنم. از بالای قُلهای که به انتهای دنیا راه دارد، به پایین پرت میشوم. خودم، خودم را به پایین هُل دادهام...
بعدش چه؟ ایدهای ندارم. برایم تفاوتی نمیکند که بمیرم یا پرواز کنم. نه، اینها_ مُردن یا پرواز کردن_ چیزهایی نیستند که بخواهم راجبشان تَصوری داشتم باشم؛ پس پایانِ این خیال را همینگونه رها میکنم: به پایین پرت میشوم، و شاید تا ابد در میان زمین و آسمان جریان داشته باشم...
~ روز سوم) به نظرم میتوانم جور دیگری هم با مرگ مواجه شوم؛ مثلا، ریسک میکنم. نمیترسم. به فکر میافتم تا در زمان کوتاهی که برایم باقی مانده، دختری زیبا و دلسوز بر سر راه همسر ساختگیام که به زودی مرا از دست میدهد، قرار بدهم.
( این ایدهی مسخره، به مدد از خیالات یوریک کریم مسیحی و بعد از خواندن کتاب نفس عمیق، داستان هشتم (پایانی): او هیچ نگفت، من هم هیچ نگفتم! به ذهنم رسید. )
عجب فداکاری شجاعانهای!
شجاعانه؟ مانند یک قهرمان یا یک احمق؟ نمیدانم...
اما اگر چنین شود، او را هم به اندازهی من دوست خواهد داشت؟
من برای پیدا کردن جواب این سوال زیادی ترسوام؛ با این حال_ بی هیچ مقاومتی_ تصورش میکنم.
خیال میکنم که اینکار را میکند.
او را دوست خواهد داشت.
حتی وقتی من هنوز به اندازهی کافی نَمُردهام.
هنوز هستم!
هستم؟
نکند نباشم؟
" اگر مرا به آغوش بکشد ولی زنِ دیگری را بخواهد، به این معنا نیست که از میدان به دَر شدهام؟
آیا دوست داشتنِ دیگری، دلیل خوبی برای اثبات اینکه دیگر وجود ندارم، نیست؟ حتی اگر هنوز اینجا_ در این خانه، کنار او_ نفس بکشم!؟ "
اگر غیر از این باشد، پس "وجود داشتن" آنقدرها هم که فکرش را میکردم فوق العاده نیست.
چقدر میخواهم راجبش فکر کنم. دلم میخواهد گوشهای در خودم مچاله شوم و تصور کنم که "وجود" تا چه حد میتواند با/ بی معنا باشد!
باید بیشتر در این باره بیاندیشم؛ شاید در روز پنجم!
اما راستش هم اکنون فقط به یک چیز میتوانم فکر کنم:
چقدر غمگینم!
و چه بسیار اَشک، که باید ریخته میشُد و نشد.
مدتها فکر میکردم اگر کسی رنج مرا ببیند، اگر کسی بداند خسته و نگرانم و یا کوچکترین نشانهای از غم بر چهرهام آشکار شود، ماهیت مستقل و قوی و قابل اعتمادم زیر سوال میرود و در کسری از ثانیه تبدیل میشوم به یک افسردهی خسته کننده که اصلا بهتر است بروم به درک!
ولی حالا چندان مطمئن نیستم. در واقع نیاز جدیدی در خودم کشف کردهام که طرز فکرِ تمامِ عمریام را به چالش کشید:
نیاز به ابراز آنکه حال افتضاحی دارم، و فشار بسیار زیادی را بر روی قلبم، ذهنم، شقیقهها و مچ دستم احساس میکنم.
هومم...
مچ دست، چه بخش خندهداری برای در رنج بودن! اما درد است دیگر. چه فرقی میکند کجا باشد.
به راستی فرقی ندارد؟ آیا رنجی که قلبم را تکه تکه میکند با فشاری که به ریشهی دندان کُرسی وارد میشود، قابل مقایسه است؟
...
~ روز چهارم) مقایسهای مالیخولیایی در باب رنج!؟
یک روزی در آوریل
حوالی ساعت ۱۰ شب
دوستدار شما
اگر دوست داشتید، بخوانید:
سخنی با خواننده؛ وصفی بر حال و اوضاع نوشته:
سلام. امیدوارم روبه راه باشید. اگر تا اینجا پیش اومدین و متنو خوندین باید بگم دست مریزاد! خودم فقط یک مرتبه این نوشته رو خوندم و به نظرم فاجعه شده؛ اما این بد نیست. راستش اصلا چه اهمیتی داره؟ شاید گاهی بد نباشه تا این اندازه پراکنده و شلوغ و عجیب و بی معنا ( از نظر مخاطب) بنویسم و دیگه برام مهم نباشه که چند نفر این متنو تا آخر میخونن. نوشتنه دیگه... "نوشتن"، بدون خونده شدن. ارزش نوشتن به خونده شدنه؟ روز ششم راجبش بیشتر فکر میکنم ولی الان میدونم که جواب منفیه!
در یکی از سختترین روزای زندگیم، این متنو منتشر کردم که بگم هیچ عیبی نداره اگر حالمون خوب نباشه! هیچ عیبی نداره اگر افتضاح بنویسیم تا زمانی که نوشتن حالمونو بهتر میکنه! هیچ عیبی نداره اگر افکار عجیب و غریبی به ذهنمون بیاد و هیچ عیبی نداره اگر به اندازهی قبل، خونده نمیشیم...
مجددا ممنونم اگر وقت گذاشتین و این پستو خوندین. در آخر حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ و ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهارانهٔ عاشقی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشتهی سرخِ بی اعتبار! نه، شاید سیاه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی....