ریشه هایم کو؟ :)

احساس سنگینی عجیبی دارم، نفسا برام طاقت فرسا شده، ذهنم لبریز از افکار بی انتهاست ... خیلی سعی می کنم امیدوار باشم به آینده به فردا به امروز خیلی... ولی روز به روز شیشه امیدم خالی تر و خالی تر میشه و اون نور جاشو میده به تاریکی، امیدم داره از شکستگی های شیشه خالی میشه و انگار چسب زخم های من آب در هاون کوبیدنی بیش نیست... الان فقط باریکه ای از نور می بینم و به سمتش حرکت می کنم ولی انگار هی دور و تر و دور تر میشم، شایدم اون فرار میکنه شایدم راهش این نیست و من تو تاریکی گم شدم ... دوست دارم آدم مفیدی باشم ( برابر پارسی: سودمند، بارور، سودبخش، کارآمد )
سود بخش برای کی؟! برای آدما؟ نه برای خودم؟ بازم نه ... شاید برای اثبات خودم به خودم، شاید برای نشون دادن خودم به خودم ... انگار وسط میدون خالی تفنگ به دست رو به روی روحم ایستادم ... واقعا من برای چی زندگی می کنم؟! تلاش می کنم که به خیلیا چیزا برسم ولی تهش یا نرسیدن ها زخم میزنه یا رسیدن ها برام کافی نیست ..‌. مدت هاست به دنبال ریشه ها می گردم، ریشه هایی که از جنس خودمم ولی مدام به ریشه های دیگران برخورد می کنم، مدام از خودم دور میشوم با زخم های بیشتر به جست و جو بر می گردم ... من حتی نمی دونم ریشه هام تو این دنیاست یا دست خداست یا شایدم منِ پنج ساله از ترس گم کردن ریشه ها تن خودم رو رویشان پهن کردم و محکم در آغوش گرفتمون و حالا نه اون کودکی رو می بینم نه ریشه ها رو ...
ولی می دونی مدام حواسم پرت میشه، مدام غافل میشم، مدام فکر می کنم به ریشه ها رسیدم ولی نه واقعی نیستن، ارزشمند نیستن، من سرمو گرم کردم به ریشه های مدت داری که بعد از مدتی خشک میشن و وجود منم یک بار از اول متلاشی میشه ...
ولی ترکیب بارون و تاریکی اتاق >>