ریمِل و سیاهی اشک

از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بی‌خودی ز نام و نشان درگذشته‌ایم

"خواجوی کرمانی"

من هم گذشته رو از دست دادم هم حال؛ آینده هم برام از الان تو سطل آشغالیه. فعل مستقبل رو با فعل مضارع می‌شه ساخت که من ندارم. البته، تا اینجا گذشته و الان (حال) من با سه نقطه تموم شده، فعل نداره. بعد سه نقطه‌ش هم نقطه نمیاد که تموم شه. تو صفر درجه هم می‌جوشم، زود عصبانی می‌شم. چون روز بد زیاد دیدم؟ فکر نکنم؛ چون اگه روز بد زیاد دیده باشی باید صبر و تحملت بالاتر رفته باشه. "از بیرون کلاً جر/از درون منفجر". با فلک چون نمی‌شه مچ انداخت تصمیم گرفتم یه جوری بسازم. بسوزم و جوونه بزنه ـــ خودم نه، چیزی که بعدِ مرگم ازم باقی می‌مونه ـــ دونه رو هم تا تو تاریکی و عمق خاک نذاری بیرون نمیاد.

اون که اخلاق خوبش (به چیزای دیگه هم می‌شه تعمیم داد) رو نذری می‌کنه هم یه روزی کاسه‌هاش تموم می‌شه. من الان همینطوریم. به شرایط هم بستگی داره. خیلی بهش فکر کردم، وقتی تو فحش ندی و همه فحش بدن، تو چه کار شاخی کردی؟ سنجش با عُرفه، نه با چیزی که درسته؛ حالا عُرف می‌خواد غلط باشه یا درست. "من اگه می‌زنم تو گوشِت، قلبمم می‌لرزه". اونجا که مولوی می‌گه "گر تو با بد بد کنی فرق چیست؟" هم خیلی نیستم. مگه باید فرقی وجود داشته باشه؟ بودن فرق دلیل نمی‌شه که یه کاری درست یا غلط باشه. بی‌ارزش شدن ارزش‌ها خودش یه ارزشه.

Leon (Leon the professional)
Leon (Leon the professional)

از خودم بدم میاد. از اینکه اگه یکی دیگه لپتاپ جلوم رو داشت می‌تونست ازش بهتر استفاده کنه، اگه چشم‌هام رو داشت می‌تونست ازش بهتر استفاده کنه و... . من از این ناراحت نیستم که وجود دارم، از این ناراحتم که از وجود خودم ناراحتم. اشکال نداره نمی‌فهمی، اینو فقط *خل‌های کلاس که تیکه‌های بی‌مزه می‌پرونن می‌فهمن. من انگیزه‌ی کافی برای زندگی رو ندارم. زندگیم دست خودم نیست، اول دست بقیه بود، بعد که بقیه ولش کردن الان دیگه فکر کنم افسارش پوسیده. افسارش هم بگیرم باز برای یه مدت کم دست خودمه بعد پاره می‌شه؛ پس نگیرم بهتره، اینجوری با اینکه دست خودم نیست ولی حداقل طول عمرش بیشتره.

من وسط راه حقیقت پنچر شدم. اینو از چروک‌های بالای ابروم می‌شه فهمید. نسبم؟ شاید از فاحشه‌ای از شهر بخارا. وقتی ندونی جواب سوال چیه، کل مسئله رو با شک و تردید حل می‌کنی و مسلماً خیلی جاها هم اشتباه حل می‌کنی. بدم میاد از اینکه یه لحظه جرقه‌ی امید توم روشن می‌شه و لحظه‌ی بعد هم جرقه‌ی مرگ. من که خودم رو دارم می‌خورم با سالاد، حداقل تو اشتباه نکن که مثل من نشی. یه سری زخم‌ها هستن، بعد از اینکه خشک شن و بیفتن باز جاشون می‌سوزه. از هیچ هم کمترم. خوشبحال تهی که مجموعه‌ست ولی من نیستم. خواستم بعدِ "من" پرانتز وا کنم و بنویسم "ما" که دیدم ربطی نداره. تو می‌تونی مجموعه باشی وقتی اعتقاد داشته باشی که باارزشی. پشت من خیلی وقته به خاک مالیده. دمل‌هایی که نمی‌ترکن، فقط بدخیم‌تر و بزرگتر می‌شن. بدم میاد از اینکه من نگران کسایی که دوستشون دارم هستم، ولی نمی‌دونم اونا هم نگران زنده بودن یا نبودن من هستن. من همه آدم‌ها رو دوست دارم.

نسل تماشاچی‌های خسته از تماشاست. اگه قلبم وایستاد می‌خوام رو سنگ قبرم بنویسن: "یک روز می‌رویند از بذر تنم باغ‌ها، یک روز می‌رویند از بذر تنم باغ‌ها"؛ تنها چیزی که باعث می‌شه جدی خوشحال شم و کنج لبم منحنی‌ای با تابع سهمی رسم شه همینه؛ خوبیه این تابع اینه که هم سمت راست محور هم سمت چپش رو به بالاست (می‌گیری چی می‌گم؟). اگه هم خواستید آدرس قبرم رو پیدا کنید از خاک درِ میکده بپرسید. حیف باده و مِی نمی‌تونن آدم رو آزاد کنن. آزادی اصلی اینه وجود نداشته باشی؛ تا وجود داری و نفس می‌کشی آزاد نیستی. به قول باباطاهر: "فلک بر گردنم زنجیر دارد". اما بحث اصلی اینه که وقتی نفس نکشی و زنده نباشی چجوری می‌تونی از وجود آزادی حرف بزنی؟ چیزهایی که الان به عنوان آزادی دنبالشونیم چیزهاییَن که به مرگ یا حداقل طرد شدن ختم می‌شن اکثراً (حداقل تو ایران)؛ حکم اعدام برای محاربه با خدا. باید شک کرد کسی که موقع اعدام مدال افتخار رو گردنش می‌ندازن خوشحاله یا نه؛ خوشحال از اینکه با شرافت می‌میره (؟). محاربه با خدا عصیان قشنگیه. کسی که وجود رو بهت داد جلوش قد علم کنی.

Pearl (Pearl)
Pearl (Pearl)

چند وقته دوباره شروع کردم شعر می‌نویسم. بیشتر تلاشم اینه شر نباشه، حداقل مفهوم داشته باشه. ولی وزن‌هاش خرابه؛ قرار بود وقتی علوم و فنون دهم و یازدهم رو می‌خونم وزن‌ها هم یاد بگیرم، ولی چون خیلی وقت می‌برد ازشون گذشتم. چندتاش رو می‌نویسم:

خاک طرب آگاه ز احوالم شد
گفتم که مرا زودست، پریشانم شد
گفتش که تو را زودست، این رامش خاک؟
گفتم که اگر نبود، چرا بالش خاک؟
بر زبان و دیده‌ام باشد عجل/که گر مُردم نباشم پر خجل
لبریز بود جان جامم از ازل/که ریختش پیکر ترگ اجل
این شمع که روزی دمیده بشد/همی سوخت و بود و خمیده بشد
فردا که باز آید بهر غمش/به ذهنش بیاید دو دیده ترش
که از داخل آهسته شد نخ‌نمای/که این نخ ز بیرون بشد یخ‌نمای
در این حال که هستم غمم را بغل/که گویا بود اینگونه آن از ازل
سر مفت تاج نفس‌های دم/همی عزل کردم خود و آن به هم
درین زندگانی چه سود آورم؟/که جز دود نشد در نفس یاورم
ز آن گه که تا گه همی خار بُدش/برایم ولی باز همی یار بُدش
بگفتند آن کذب‌پرستان حقیر/:چه یاریست ندارد که هیچ دم صفیر
بگفتم که این یار برایم تک است/در خاک این تیره کاغذ فک است
ز پشت پس لوحه‌ام فک ببین/توانی که تا نوحه‌ام شک ببین

حسی که این روزها دارم شبیه ده سال آخر عمر سارتره که تو انزوا رفت. ولی بعد مرگش بزرگترین تشییع جنازه‌ی فرانسه رو براش گرفتن. البته من نه از لحاظ فلسفی در حد سارترم، نه از لحاظ محبوبیت؛ ولی باز... مرگ انسان‌های منفور خوشحال‌کننده‌ست. (منظورم از منفور خودم هستم، سارتر نه)؛ روز اعدام مورسو هم آدم‌های زیادی جمع شدن.

Patrick Bateman (American psycho)
Patrick Bateman (American psycho)

پاتریک بیتمن یه انسان نیست، یه ایده‌ی زنده‌ست.


درباره عکس‌ها؛ سه‌تا از فیلم‌هایی هستن که خیلی دوستشون دارم با شخصیت‌های اصلیشون؛ بخاطر اینکه مقدار زیادی بهشون شبیه هستم یا خودم هستن. البته اینا همه‌ش نیست، من آینه رو بشکنم صدتا می‌شم. ولی خب... .

لئون که عکس اول هست برای من خیلی شخصیت پررنگیه، اونقدر که پشت صفحه جوهر پس می‌ده. پررنگ که می‌گم یعنی هیچوقت یادم نمی‌رتش. از ماتیلدا عین گلش مراقبت کرد. وقتی ماتیلدا ماشه رو می‌بره رو مردم، لئون بهش می‌گه به جز زن‌ها و بچه‌ها. این خیلی برای من ارزش داره، ساده‌ست، ولی همین چیزهای ساده تعاریف سختی دارن. و اون آهنگ "Shape of my heart" آخر فیلم از استینگ هم که بی‌نظیره. واقعاً قشنگه.

پِرل عکس دومه. کسی که خاکستر آرزوهای بر بادرفته‌ست. اون ستاره بود، ولی تو زندگی روشن و پرفروغ مردم ستاره‌ها معلوم نمی‌شن. تو این عکس بسته به اینکه مخاطب حالش چجوریه می‌تونه عکس رو حالتی مضطرب و پرتنش فرض کنه، یا صرفاً دختری در حال لبخند زدن.

عکس آخر پاتریک بیتمن. من و بیتمن خیلی به هم شبیه هستیم: وقتی کسی نمی‌تونه رنج‌های ما رو ببینه ما رنج‌هامون رو باید بهشون تحمیل کنیم. انسانِ بدون رنج زندگی کردن رو یاد نمی‌گیره؛ البته رنجی که من و پاتریک تحمیل می‌کنیم بعدش مرگه، پس زندگی نمی‌کنه اصلاً. پاتریک بیتمن برای من خیلی بیشتر از یه فیس سیگماست. اون خود منه. جامعه خودش هم می‌دونه برای بقا به بیتمن نیاز داره. یه بار یه دختره بهم گفته بود بعد پارتی دوست داره از این لباس‌های رسمی داشته باشیم (برای من حداقل یادمه لباس‌هایی شبیه بیتمن منظورش بود)، اون جین برای منه. بهش لطف نمی‌کنم و نمی‌کشمش. دخترها دوست دارن کس دیگه‌ای آرایششون کنه؟ مثلاً من دوست دارم خط چشم براشون بکشم...

برای مایی که رنگ‌ها رو ندیدیم، همه چی رنگیه...