اینجا قلم دست دِلَمه پس هیچ متنی بدون ذکر منبع کپی نشه😉
زندانی تو سَرَم...

دیگه نمی شناسمش...نمیدونم چی میگه...مدام توی سرم صدا می کنه؛ ولی حتی نمی فهمم از جونم چی می خواد...من نخواستم که باشه...مطمئنم...نخواستم، اما اون خیلی وقته که تو سرم زندانیه...کلید ندارم و الّا همین حالا بیرونش می کردم...یه چیزایی میگه...از آزادی، از صلح، از سبزی...هه...انگار دیوونه شده...اینایی که این ازشون حرف میزنه حتی تو قصه ها هم گم شدن...بعضی وقت ها اینقدر میکوبه به دیوار سرم که می خوام سرم رو بشکافم، پَرتش کنم بیرون...گاهی اما به حرفاش فکر می کنم...شاید می خواد نجاتم بده...نمی دونم؛ بهش اعتماد ندارم...آخه اون کوره، نمی بینه...اگه میدید دیگه از آزادی و برابری نمی گفت!...روز به روز برام غریبه تر میشه...دیگه حرف هاش رو به من نمیگه...مستقیم میزاره کف دست ذهنم...اونم که تا من نخوام کاری نمی کنه!...پاک قاطی کردم...اصلا کی این رو تو سر من زندانی کرده؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
عزیزم لطفا بخند :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
??معرفی ۱۰ رمان نوجوان part 2
مطلبی دیگر از این انتشارات
گوزن شاخدار