زندگی همین گذر کوتاه است?

در این باب سخن فراوان گفته و نوشته شده‌است، تا به آدمی بگوید:« باباجان! نباید از زندگی چیز غریب الوقوعی را انتظار داشت؛ زندگی تنها٬ مجموع لحظات و ثانیه هایی است که دست در دست هم به دقیقه و ساعت می‌انجامند و هزاران خاطره و عاطفه را در خود می اندوزند».

درست مثل همین چندی پیش که در حیاط، در تاریکی شب٬ دور از اعضای خانواده به آسمان صاف و بی‌‌آلایشِ مشکی رنگ خیره شده بودم و در دل با صاحب آن آسمان از موضوع و مشاجره ای همیشگی در باب توجه بحث می‌کردم که همان لحظه در نظرم تلالو شهابی شتابان گذر کرد و در آن‌ِواحد صورتم را به اندک لبخندی آراست.

میبینی عزیز جان همین قدر کوتاه و همین قدر دلنشین، قرار نبود برای اثبات توجه‌اش، شاهد تولد ستاره‌ای باشم یا مرگ سیاره‌ای را به نظاره بایستم، نه! من تنها می‌بایست گذر زود هنگام و ناچیزوار شهابی را می‌دیدم، تا لبخندی کوچک در گوشه صورتم جا خشک کند، شاید اگر من هم حضور نداشتم آن شهاب می‌گذشت٬ اما چیزی که زندگی برای من رقم زده بود٬ شکار همان چند دهم ثانیه بود تا مفهومی عمیق را بفهمم و از آن لبخندی زنم و دستی به قلم برم و تفکر به ایمان نشسته‌ام را بنویسم که:« زندگی همین گذر کوتاه است.»