ساز انتقام...!

...
...

بدنمو پیچ و تاب میدم و میرقصم...

دور خودم‌ میچرخم و دستامو بالای سرم میبرم و هماهنگ با ریتم آهنگ خیالی پایین میارم و...

میرقصم.

به خودم تو آینه نگاه میکنم. به حرکات مسخره و خنده دارم و این بار...

میخندم و میرقصم!

صدای قهقهه هام توی گوشم میپیچه و به این فکر میکنم که الان فقط یه پیراهن سرخ آتشین کم دارم و یه جام شراب.

انقدر میچرخم و میرقصم و میخندم تا با سر زمین میخورم و بعد...

بلند تر میخندم چون خونه هم مث من زده به سرش و داره دور سرم‌ میچرخه و میرقصه.

دوباره به خودم توی آینه نگاه میکنم...


-میبینی بلد نیستی برقصی؟

هیچوقت بلد نبودی...

میبینی نه عرضه با لگد از زندگیت بیرون انداختشو داری نه درست رقصیدن به سازشو؟ حتی بلد نیستی یجوری برقصی که خوشش بیاد احمق!

د لعنتی میبینی داری به جنون میرسی یا نه؟!

بسه...

گوشاتو بگیر تا صدای طبل و تنبکشو نشنوی!

چطوری نمیفهمی که چقدر بی رحم و خودخواهه؟


نیشخندی به حرفای من تو آینه میزنم و بلند میشم و رقصیدن رو از سر میگیرم.


من نه بابام رقاص بود نه ننم.

حتی از اونایی که ناز و عشوه و استعداد خدادادی دارن هم نبودم.

من فقط یه احمق عاشق بودم که میخواستم اونی که عاشقشم کنارم باشه‌، مال من باشه!

واسه همین هر سازی زد واسش رقصیدم...

ساز بدبخت کردنمو! کشتن غرورمو! له کردن شخصیتمو!

ولی اون هیچوقت خوشش نیومد... هیچوقت رقصیدنمو دوست نداشت.

حقم داشت...

اون یه موزیسین قهار بود و من یه رقاص دست و پا چلفتی که این پاش به اون پاش میگه غلط اضافی نکن!

حالا اون ساز رفتن میزنه و من... بازم واسش میرقصم!

میدونم بره میمیرم و میرقصم!

میدونم بره نابود میشم و به بدنم پیچ و تاب میدم!

چون حقمه...

آدم ضعیف النفس بی اراده لیاقتش نابودیه!

من این بار میرقصم...

به سازِ انتقام! انتقام آدمی که غرور و آرزوهاش دفن شد؛ زیر گرد و خاک بلند شده از رقصیدن من، برای یه کثافت!

-از مجموعه داستان #هزارتوی‌خیال?
-این داستان: #ساز_انتقام?

-نویسنده: یاسمین فتحی (برکه?)