سانتی مانتال احمق

در دنیای زیبایی قدم میزنی و قدم هایت را بی پروا برمی داری ، به خیال ان که اگر افتادی ، دستی تورا خواهد گرفت و به تو بالی برای پرواز خواهد داد، من دست هایت را خواهم گرفت ، اما چیزی را که به تو پس خواهم داد ، خود توست ؛

شیوه زیبایی برای صحبت کردن داری ، از کلماتت طعم شیرینی جاریست، کلماتت را به من می دهی ، به خیال ان که چیزی به انها می افزایی، اما تمام چیزی که از من پس میگیری کلمات خودت است ؛

غم زیبایی را پشت چشم هایت قایم میکردی که ناگهان نمایان می شود ؛ انعکاسی که روی سیاهی چشمانت سنگینی میکند ، روی چشمانت شناور می شود و به ارامی از چشمانت فرو می چکد ؛ من غم نا امید کننده تو هستم، تو مرا در چشمانت کاشتی ، من ثمره چشم های شاداب و جوان تو هستم ، باریکه ایی از روحی زخمی و غمگین، به روی چهره تو ریشه میزنم و تا اعماق روحت را خدشه دار میکنم؛

من را از سراسر وجودت، در اغوش میکشی، اتش سوزانی داری، و از من اغوشی گرم و محکم میخواهی، انقدر گرم که تورا اتش بزند و فرو بریزاند، و به خاکسترت جانی دوباره ببخشد؛ اما تخیل خوش خیالانه تو تنها تورا میسوزاند، تو فریاد میکشی، اما گوشی شنوا کنارت نداری؛