مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
سر بر یک موج گذاشت...
از خاطرات دریا فقط تکه ای موج برایش مانده و از آسمان مشتی ابر. خط افق را از سوزن رد می کند. لبه های موج را کنار هم نگه می دارد و شروع می کند به دوختن... اولین کوک...دومین کوک... سومین... چهارمین... . به دوختن ادامه می دهد؛ می خواهد بالش بدوزد که گهگاهی تکیه بزند به دریا؛ که گاهی صدای امواج بپیچد در گوشش... . آخرین کوک را می زند. ابر ها را بین دستانش فشار می دهد و باران می ریزد در لیوان و چایش را سرد می کند. ابرها آماده اند. حالا می تواند با آن ها بالشش را پر کند. بالاخره کار ناز بالش تمام می شود و می خوابد. سر روی بالش می گذارد و صدای امواج خیس دریا در سرش می پیچد. طعم شوری دریا را حس می کند. صورتش خیس می شود و بعد از آن موهایش... صدای موج، اشک هایش را در خود حل می کند... .
مطلبی دیگر از این انتشارات
در من چیزی کم است که از من بیشتر است
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیستی ولی شهر بوی تو را می دهد
مطلبی دیگر از این انتشارات
مَرا بخوان...