سر بر یک موج گذاشت...

از خاطرات دریا فقط تکه ای موج برایش مانده و از آسمان مشتی ابر. خط افق را از سوزن رد می کند. لبه های موج را کنار هم نگه می دارد و شروع می کند به دوختن... اولین کوک...دومین کوک... سومین... چهارمین... . به دوختن ادامه می دهد؛ می خواهد بالش بدوزد که گهگاهی تکیه بزند به دریا؛ که گاهی صدای امواج بپیچد در گوشش... . آخرین کوک را می زند. ابر ها را بین دستانش فشار می دهد و باران می ریزد در لیوان و چایش را سرد می کند. ابرها آماده اند. حالا می تواند با آن ها بالشش را پر کند. بالاخره کار ناز بالش تمام می شود و می خوابد. سر روی بالش می گذارد و صدای امواج خیس دریا در سرش می پیچد. طعم شوری دریا را حس می کند. صورتش خیس می شود و بعد از آن موهایش... صدای موج، اشک هایش را در خود حل می کند... .