سکوت

می تاخت
با اسبی نیمه جان
بر روی شن های خسته بیابان
خورشید مانند گویی اتشین بر فراز آسمان
بر سر بیابان با تمام توان می تابید
سوار بطری آبی که در خورجین گذاشته بود را بیرون اورد و چند قطره ای در گلوی خشک خود ریخت
اسب شیهه ای کشید
و در آغوش شن ها افتاد
سوار خودش را تسلیم سرنوشت کرد و خود را مانند اسب به آغوش گرم شن ها سپرد
تاریکی
گرما
صدای قدم زدن
این سه باعث میشد هوشیار نگهش دارند
باید بلند میشد
وگرنه زیر محبت بیش از اندازه خورشید پر پر میشد
دستانی بازوانش را چنگ زدن و او را بلند کردند
شن سوار بر خون از سر و رویش میچکید
باز هم داشت خواب میدید؟
سوالی بود که مدام در ذهنش به‌دنبال پاسخ آن بود
چشمانش دو دو میزدند
چرا نمیتوانست او را تشخیص دهد؟
صدایی برخواست
_اینجا چه میکنی جوان
مگر از جانت سیر شده ای؟
سر پسر جوان درد میکرد
سعی میکرد صحبت های آن زن را در ذهنش رمز گشایی کند
_به دنبال شخصی هستم بانو
باید او را پیدایش کنم حتی اگر باعث از دست رفتن جانم شود
زن کلاه شنلش را از سرش انداخت
زنی بود ۴۰ ساله با موهای سیاه رنگ و چشمان زاغی
چهره اش پر بود از زخم های کهنه
اما باز هم از زیبایی او کم نمی کرد
_میفهمی چه میگویی؟ در صحرای مرگ به دنبال که میگردی؟
در این صحرا هیچکس زنده نمیماند!
پسر لبخند تلخی زد
_جوری مرا از مرگ میترسانی که گویا زنده ام!
زن سکوت کرد
دستمالی رنگی از جیب ردایش بیرون کشید و زخم های پسر را تمیز کرد
شوری شن ها زخم پسر را میسوزاند
اما....اما فقط ابرو هایش بودند که از درد به حرکت در می آمدند
دیگر هیچ نفهمید
خواب مسکنی بود که به دستور مغزش در رگ هایش جاری شد




چشمانش را باز کرد
دیگر خبری از خورشید نبود
اسمان در تاریکی خویش میدرخشید
کمی اطرافش را برانداز کرد
جنگل
بوی خوش سوختن چوب کاج با بوی پونه در هم امیخته شده بود و فضا را پر کرده بود
خبری از ان زن نبود
نکند آن هم خواب بوده است؟
مغزش انقدر خسته شده بود که دیگر فرق بین واقعیت و رویا را نمی توانست تشخیص دهد
خواست برخیزد
درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد و مانع بلند شدن او شد
لبخند زد
پس خواب نبوده است.....

ادامه دارد...

پ.ن:عید نو بر همتون مبارک باد امیدوارم سال پر برکت و خوبی در کنار خانواده هاتون داشته باشید و آرزوی سلامتی و دل خوش برای همتون دارم??