سگ سیاه تنهایی...


امروز برای اولین بار دچار حمله‌ای شبیه حمله پنیک شدم...اونم در تنهاترین و سخت‌ترین وضعیتی که داشتم...بدترین احساسی که تجربه کردم، احساس عدم تعلق بود...انگار من جز اون آدم‌ها و اون مکان نبودم...فاطمه باهام حرف می‌زد و من احساس می‌کردم داخل یک حبابم و فقط صدا میشنوم بدون هیچ محتوایی...تصاویر اطرافم پر بود از آدم‌هایی که مثل روح سریع‌السیر دارن عبور می‌کنند...و من هرآن ممکن بود ازجام بلند شم و پا به فرار بزارم...گفتم خدایا چیکار کنم؟ نمیتونم اینجا بمونم و چندساعت متوالی توی این حباب دست و پا بزنم ...غرق افکارم بودم که خودمو درحال ترک اونجا دیدم...نتونستم دیگه بمونم، به بقیه گفتم برمیگردم...اما تنها چیزی که دنبالش میگشتم در خروجی بود...

صورتم خیس اشک بود...نفس‌نفس میزدم و تنها چیزی که میخواستم یک آغوش امن بود?انگار هیچ پناهی نداشتم، انگار هیچ‌کسی برای من تو اون لحظه حضور نداشت، دلم برای خودم سوخت...میخواستم بزنم زیر همه چی...میخواستم گوشیمو بردارم و بهش پیام بدم که دیگه خسته شدم، چون الان نیازت دارم اما نیستی...میخوام حداقل صداتو بشنوم اما نیستی...میخوام دستاتو بگیرم اما نیستی...میخوام بهم بگی که همه چی درست میشه اما...

درست میشه؟