سیاهی رَعد در قلب چرخ‌گردون

دانستن آنچه برایم رخ داده، سخت و سنگین است.
برای آن ساقه‌ی سبز همیشه همراه با «ااا» خواهم بود.
برای آن ساقه‌ی سبز همیشه همراه با «ااا» خواهم بود.

روزگاری، آنچه بر من می‌گذشت با عواطف و احساسات من همراه بود.

جهانی سبز، عاری از پلیدی و سیاهی، همراه با درختانی قدیمی و تنومند که هر روزم را صرف تماشا و شاخ و برگ کردن‌شان می‌کردم و من در این میان برای کاشت ساقه‌ی سبز، زیر سایه‌ی درختان در تلاش هستم تا او را مانند باقی درختان تنومند و سبز کنم.

به یاد دارم آسمان آن روز اَبری بود و گنجشکان آواز باران سر می‌دادند. خدا زیبا بود و زمین گرمای لذت بخشی داشت. مردمان شاداب بودند و چهره‌ها خندان، هر چه چرخ گردون بیشتر می‌چرخید، لبخند‌ها بیشتر می‌شد، نگاه‌ها زیبا‌تر و خواب‌ها شیرین‌تر.

ناگهان رعدی زد و آسمان تیره، پیش چشم همه روشن شد، نگاه‌ها به رعد و لبخند‌ها فراموش شد، خیال چرخ گردون تند گذر‌کردن بود و تمام شدن این شرایط و رهایی از این مخمصه. خیال ماندن زیر آن باران در سر هیچ جانداری نبود.

ساقه‌ی سبز همچنان زیر سایه‌ی درخت قدیمی و تنومند در امان بود. می‌دانست مادامی در امان خواهد بود که زمین سیل نشود و آن درخت قطع نشود.

آن درخت تنومند مریض نبود اما، برگ‌های بی‌جانش با هر غرش آسمان به زمین می‌ریخت و ساقه‌ی سبز به خیال او جان خودش را در امان می‌دید.

چشمان ساقه‌ی سبز

هربار در برابر غرش آسمان بسته می‌شد و

هر بار این درخت تنومند بود که جان می‌داد...

پایان

1401/02/08