شروع مبتذل اما کارساز

می دانی از وقتی که با اینجا آشنا شدم دو روز می گذرد. من می نویسم. باور کن می نویسم.

هر از گاهی برای خودم صفحه صفحه تایپ می کنم و نمی دانم دقیقا چه چیزی در این کار آرامم می کند. آیا صدای کیبورد و حرکت سریع انگشتان است که بهم حس خفن بودن می دهد؟ کم شدن فاصله بین افکار آشفته ام تا صفحه کاغذ؟ واقعا چیست که انقدر نوشتن را جالب می کند؟

من همیشه از شروع های تازه می ترسم. منظورم این است مهم نیست شروع کاری باشد که خوراکم است یا کاری که در آن هیچ تجربه ای ندارم؛ شروع در مقابل چشم دیگران _که همیشه هم این توهم را دارم که این چشم‌ها زیاد هستند و یکی نیست بگوید: بابا سر همه در کار خودشان است_ سخت است. شروعی که دیگران شاهدش باشند برایت سخت می شود. اگر روزی تصمیم بگیری که برای شروعت یک پایان ترتیب دهی از نگاه دیگران می ترسی. اگر بخواهی ادامه دهی باز هم از نگاه دیگران می ترسی. اما جدیدا راهکار جدیدی به ذهنم رسیده است. شروع مبتذل و سریع‌السیری که خودم هم نفهمم از کجا خورده ام. می دانم شاید مسخره باشد اما برای من جواب می دهد. برای من که هیچ وقت روز مناسب برایش فرا نمی رسد این گونه شروع‌ها نجات دهنده هستند. این آدم هایی را می شناسی که خیلی دم از برنامه ریزی می زنند؟ خب من از همان نچسب‌هایشان بودم. از همان ها که می خواهند همه چیز را کنترل کنند و از همان‌ها که دنیا با یک اتفاق یا رویداد‌های پیاپی، یک جایی بهشان می فهماند که: ببخشید ولی همه چیز دست تو نیست دوست عزیز.

هرچقدر بیشتر بخواهم همه چیز را خودم روبه راه کنم بیشتر از انجام دادن کارهایی که دوست دارم فاصله می گیرم. می دانی یک بار یک مصاحبه از پائولو کوئیلو می دیدم که خیلی جالب بود. دربارۀ انجام کار مورد علاقه بود و این بشر با آرامش تمام می گفت: «می خواهی نویسنده شوی؟ خب یک کتاب بنویس!» همان جا بود که از این حجم زیاد مسامحه ترسیدم. اما بعد فکر کردم: شاید گاهی اوقات همه چیز را برای خودم بزرگ می کنم. می دانی تعریف "نویسنده" در لغتنامه دهخدا چیست؟ جان من حدس بزن! "نویسنده: آنکه نوشتن تواند!"

گاهی اوقات از خودم لغتنامه می سازم. راستش خیلی هارا دیده ام که این کار را می کنند. لغتنامه کیانا این گونه نویسنده را تعریف می کند؛ "نویسنده: آدم بسیار فرهیخته و درونگرایی که نصف روزش را در یک کافه دود گرفته می گذراند و نصف دیگرش را در خیابان‌ها پرسه می زند و از زیر عینک هری پاتری اش مردم را دید می زند. شخصی که حداقل یک کتاب دارد که شهرت جهانی پیدا کرده باشد و هرکس اسمش را می شنود، او را بشناسد." مضحک است! چرا فقط به کسی که در المپیک شرکت کرده ورزشکار می گوییم؟ فقط به کسی که در ارکستر سمفونیک پاریس ویولون می زند موزیسین؟ آیا به این فکر کرده ایم که چقدر کار را برای کسانی که می خواهند یک هویت تازه در زندگی بپذیرند سخت می کنیم؟ دختری با خودش بگوید: من نویسنده هستم؟ ولی من که آنقدر‌ها خوب نیستم.

این بود که یک تغییر اساسی در لغتنامه کهنه‌ام دادم و عشقم را نثار شروع های آتشین کردم. از آن شروع های بی برنامه. با خودم می گویم نیازی نیست برای انتشار مطلبم "جنگ و صلح" را نوشته باشم. بالاخره هر کس از یک جایی شروع می کند دیگر.

خلاصه اینکه هنوز هم از برنامه ریزی خوشم می آید اما دیگر مطلق گویی نمی کنم. می گویم اینجایش با من، آن یکی جاهایش هم با همان یارو یا یاروهایی که می خواهند بهت بگویند لازم نیست خودت همه چیز را کنترل کنی. اسمش را می گذرم کائنات یا قانونمندی عالم یا هرچیزی که در آن لحظه حس کنم با من است. حالا من اینجا هستم. سعی می کنم خیلی برنامه ریزی های سخت و سنگین نکنم؛ به خصوص برای شروع هایم. می دانم که هرچقدر آنهارا به عقب بیاندازم درخت کمالگرایی وجودم بیشتر به فکر تولید مثل می افتد و گردافشانی می کند.

بگو ببینم تو فکر می کنی کدام کارت نیاز به یک شروع مبتذل دارد؟ اگر نمی توانی پیدایش کنی بگذار کمکت کنم: همان کاری که بیش از همه فکر می کنی باید یک شروع حرفه‌ای و بی نقص داشته باشد.