شیشه‌ای‌ترین آینه اتاق.

از آینه به او نگاه کردم، میتوانستم به سادگی سرم را به سمت او برگردانم و به جای انعکاس به چشمان واقعی او نگاه کنم اما خوب میدانستم که توانایی اش را ندارم. آخر، چطور میتوانستم به او با آن چشمانش که درست روحم را میدید دروغ بگویم؟به من طوری نگاه میکرد که انگار پوستم از سلفون است و افکارم روی تخته ای بالای سرم نوشته است برای عموم تا بخوانند.
بار ها در اتاقم تک تک حرف هایی را که میخواستم بگویم را تمرین کرده بودم و هر کلمه را با دقت تمام برگزیده بودم. میدانستم دقیقا در کدام قسمت حرف هایم به چه موضوعی اشاره کنم و محل هر ویرگول و نقطه را میدانستم. لحن و تن صدایم و مقدار دقیق بلندی صدایم در هر ثانیه را هزار بار تمرین کرده بودم. فقط نیاز بود دقیقا همان چیز هایی را که به هزاران فرد دیگر گفته بودم برای او هم تکرار کنم.
اما زبانم بند آمده بود و کلمه ها جاری نمیشدند پس چشمانم را از چشمان داخل آینه گرفتم و درحالی که رژلبم را باز میکردم به گودی زیر چشمان خودم نگاه کردم که زیر لایه ها کرم پودر و کنسیلر و هزاران پودر خاک شده بود، به چشمان قرمزم از دیرخوابی ها و گریه های شبانه. رژ لب را باز کردم و با اینکه رژ لب زیرش بی نقص بود اما یک لایه ی دیگر رویش و یک لایه ی دیگر روی آن و سپس باز هم همان پروسه را تکرار کردم فقط به امید اینکه چشمان توی آینه رهایم کنند.
سختی مسئله در این بود که همه ی افرادی که این سخنرانی را برایشان کردم فقط گوش میدادند که گوش داده باشند، راستش، آنها گوش نمیدادند، فقط میشنیدند اگر اشتباهی مرتکب میشدم، متوجه نمیشدند. مکث ها و درنگ هایم، مردد شدن ها یا با اعتماد حرف زدنم برای آنها ذره ای اهمیت نداشت. اما او با نگاهش هم میخواست زیر و روی تمام زندگی ام را در بیاورد. فقط کافی بود بگویم سلام، به جای درود تا سوال پیچم کند که با چه کسی و چرا و کجا دعوا کرده ام. فقط لحظه ای چشم هایم به سمت دیگه ای برود تا بفهمد که دارم دو دل میشوم.
حالا انعکاس چشمانش در تمیز ترین آینه ی دنیا وسوسه ام میکردند تا همانجا فرو بپاشم و در آغوشش گریه کنم اما خوب میدانستم که شدنی نیست زیرا هر اپسیلون ثانیه آرامش برای من بهای زیادی دارد.
میدانم با هر لحظه سکوتم میکروسکوپش برای فهمیدن راز هایم دقیقتر میشود اما انگار دیگر مهم نیست که چندهزاربار این سخنرانی را تکرار کرده بودم، زبانم یاری نمیکرد و هرچقدر رنگ قرمز قدرت _این برند های آرایشی و اسم هایشان!_ رژ سرخم را پررنگ تر میکردم بیشتر احساس بی قدرت بودن میکردم.
البته که آخرش با وجود اینکه ساعت ها روی آن پاراگرافی که میخواستم به او بگویم کار کرده بودم باز هم همه اش را انداختم دور و با بی روح ترین حالت صورتی که در آن لحظه توانایی اش را داشتم، کلیشه ای ترین چیزی که در دنیا پیدا میشود را گفتم و با کاذبترین اعتماد به نفس موجود از کنارش رد شدم.
"من خوبم."

آخر چگونه بعد از همه ی کارهایی که برایم کرده بود برگردم و بگویم دیشب با این آرزو به خواب رفتم که دیگر بیدار نشوم؟


I studied where I believe they call "The university of life".
I didn't get a very good degree there.

من جایی درس خوندم که فکر کنم بهش میگن "دانشگاه زندگی"
مدرک خوبی نگرفتم.

An education 2009