عشق،سه حرف وهزار قصه...

عشق... ای عشق...

تو به کدام شکلی؟ به کدام رنگ؟ به کدام معنا؟ چگونه می‌توان تو را یافت؟ در کدام سیاره یا کهکشان؟ آیا اینجایی؟ همین جا؟ در این کره ی خاکی ؟... این روز ها آدم های بسیاری را می‌بینم که از تو حرف می زنند، اما حرف های هیچکدامشان شبیه حرف های حافظ و مولانا نیست...شبیه جسارت فرهاد نیست، شبیه جنون قیس نیست... شبیه هیچکدام از شعرهایی که از تو خواندم نیست، شبیه قصه هایی که از تو شنیدم نیست...

کجایی؟ هیچ برایت مهم نیست همه با اسم تو هرکاری دلشان بخواهد می‌کنند و روزی که به کارشان نیایی اسم تورا گوشه ای جا می‌گذراند ومیروند...

ازتو میپرسم اگر بیایی، از کدام مسیر وجود آدمی را طی میکنی؟ از قلب؟ از ذهن ؟ یا شاید گوش؟ می‌گویم گوش، شاید واقعا روزی با صدای مسحور کننده ای که رهگذری می‌شنود... قدم به روح پاک رهگذر بگذاری و وجودش را به تسخیر خود درآوری

من می‌گویم تو هزار ویک شکلی ای عشق، تو هزار ویک معنایی، هزار ویک تصویر، هزار ویک رنگ و هزاران هزار چیز دیگر...

تو شکل تعهدی هستی که روی دست آدم ها می‌گذاری... شکل مسئولیتی که باید با آمدن تو به دوش بکشیم....شکل اشک هایی که هدیه می‌دهی... شکل خنده هایی که فکر می‌کنیم با بودن تو نهایتی برایشان نیست... شکل متن های عاشقانه ی به یادگار مانده ازدست خط رهگذر ها روی دیوار های شهر... شکل ترانه و آواز... شکل نقاشی... شکل لحظه های انتظار که به اندازه یک قرن میگذرد... شکل مرگ، شکل حیات، تو شکل امیدی که همیشه زنده است... شکل یک جنگ به تمام معنا... یک نبرد خستگی ناپذیر...شکل حسرت وکاش های از دست رفته... شکل حسادت در حد جنون... شکل شجاعتی که از خودمان سراغ نداشتیم... شکل خشم های فروخورده ... شکل بغض هایی که فرصتی برای رهایی نداشتند...شکل تمنا، خواهشی... شکل ایثار وگذشتن از خود...

ای عشق تو ارمغان زخم هایی هستی که بعد از ابتلا به تو بر جان آدم می نشیند...

نمی‌دانم مرزی که میان تو ونفرت گذاشته اند، چقدر است؟ مگر می‌شود نفرت روزی جانشین تو شود؟ مگر می‌شود تو را کنار گذاشت؟ به راستی بعد از تو خانه ی روح ما پذیرای نفرت و اندوه بی پایانی می‌شود؟

هیچگاه در جستجوی تو نبوده ام...

به مثال لیلی، مجنونی نداشته ام

و فرهادی نبوده ام که در راه تو جان را فدا کنم...

نمی‌دانم تو به معنای فراقی یا به معنای وصال...

تو که باشی، من هستم... او هست... یا فقط ما میمانیم ودیگر هیچ...

ای عشق، من باور ندارم همه ی آدم هایی که تماشا نمودم اسیر وتسلیم تو باشند

بیا و از خودت دفاع کن...

بگو گاهی وقت ها نام تو ابزاری بوده وبس...

و تو خود حضور نداشتی...

شاید از آدم ها دلگیر شدی و برای همین است که به هر کسی افتخار آشنایی نمی دهی؟

اغلب آدم ها ادعا می‌کنند تو را می‌شناسند

من اما، هنوز در تردید دست وپا میزنم و شاید هیچ وقت تو را به معنا و وسعتی که داری نشناسم...

هنوز به قلمرو احساسات من قدم نگذاشتی و شاید هیچ وقت هم به سراغ من نیایی...

شاید میدانی من تاب نمی آورم این حس عظیم وشکوهمند را...

ای عشق...گمان می‌کنم تو چهار فصلی... بهاران و تابستان و خزان و زمستان

آدمی در بهار متولد شد، تابستان قد کشید، پاییز عاشق شد و در زمستان به وصال محبوب رسید...

ای عشق... تو هزار ویک رنگ را مانی

روزگاری تو را سیاه دیدند، روزگاری سرخ، و روزی سفید...

اما به خیال من تو سبزی... طراوت وحس ناب تو را پایانی نیست

ای عشق، من نیک می دانم تو سراپا شور و شعف و زیبایی هستی

شاید هنوز آن طور که باید تو را نفهمیده ایم...

اعتراف میکنم هنوز درک من از تو ناچیز است...

شاید هیچ وقت من و تو یکدیگر را ملاقات نکنیم...

اما همین که هستی و گاهی گوشه ای از جهان خودت را نمایان میکنی، برای من زیباست...