غروب


به امید روزی :)
روزهایی که گذشت تک به تک در سوگواری روز قبل بوده ام اما امروز متفاوت است در سوگواری روز بعد که هرگز نخواهم دید هستم .
من، این انسان ظاهرا قوی هرگز به این لحظات فکر هم نکرده بودم ، که چگونه خواهد بود .
بیش از یک دنیا حسرت در دستانم و ناتوان از هرچیز ، نمیدانم چطور کارم به اینجا کشید و چطور این همه حسرت برای خود به وجودآورده ام .
این حس را درست وقتی که منتظر بودم پدرم بخاطر خرابکاری که کرده بودم کتکم بزند ولی او دیگر نبود داشتم همانقدر دردناک همانقدر ناباورانه .
در کودکی آرزو داشتم تمام غروب های زندگی ام را تماشا کنم ولی هیچ وقت نتوانستم به موقع غروب خورشید دست از کار بکشم .
همیشه خود را سرزنش میکردم برای دیروز و کارهای از دست رفته ، ولی ،من،دیگر نمیتوانستم،دیگر تحمل این دنیا برایم سخت و دردناک شده بود .
این لحظات که کنار دیوار نشسته ام و غروب را تماشا میکنم ،خوشحال نیستم ، اما ناراحت هم نیستم ، یک احساس جدید را تجربه میکنم .
غروب زندگیه من با غروب این روز زیبا هم زمان در حال وقوع است .



من
من