[ دال ]
قفس در قفس

دل (را) باختن،
دستِ کمی از چیدن بالهای یک گنجشک ندارد.
مگر فرقی هست؟
میان از دست دادن آنچه مرا، من
و پرنده را پرنده میکند؟
هردو زمینگیر.
هردو به خون نشسته!
هاج و واج
که متهم،
مثل یک رهگذر ماندنی،
در پِی تصاحبی بیهدف
دورترین لانهها را هدف میگیرد.
گنجشکها همراه برگها میریزند.
دلها نیز...
اما شکارچی نمیداند،
با فقدان هر تپش
سالها در ذهنش، بال بال خواهم زد؛
او قفس خواهد شد! بیآنکه بفهمد.
دوستدار شما
پ. ن: مثل همیشه، متن بدون مخاطب و خیالیه. ایدهی نوشتن این پُست هم بعد از خوندنِ اتفاقیِ این شعر به ذهنم رسید. سعی کردم به همون سبک شعر سپید بنویسم که تا حدودی با نوشتههای قبلیم فرق داشت. به نوعی تجربهی جدیدی برام بود (کمی هم چالشبرانگیز)! ولی حداقل خوشحالم که یکم تنوع دادم. در نهایت خیلی ممنونم که خوندین. حرفی، سخنی، نقدی، نظری، پیشنهادی؟ ایام بگذرد بر طبق آرزوهای شما
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبیخون
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمیدانم بخندم یا گریه کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
غروب