پرواز نمۍخواهم، از بس ڪه قفس زیباست؛ من مشترۍ حبسَت، این حصر حصارۍ چند؟ :)♡
"لا بہ لاۍِ ناگفتہ ها"
_هِۍ! قهوهت رو بخور، یخ میڪنه ها! حتۍ خودتم اگه فراموش ڪردهـ باشۍ من مۍدونم ڪه بیشتر از هرچیزۍ از قهوهۍ یخ بدت میاد! قهوهـ رو داغ دوست دارۍ، یه جورۍ ڪه داغۍش تموم وجودت رو تسخیر ڪنه و تو با لذت بگۍ "آخیش! هیچۍ قهوه هاۍ تو نمیشه!" منم از خجالت گونههام داغ بشن و قلبم لبخند بزنه، گفتم ڪه...، تو همیشه چیزاۍ داغ دوست داشتۍ، حتۍ...حتۍ این اواخر هم یه جورۍ رفتۍ ڪه داغِت تا ابد به دلم مۍمونه!
با حس سوزشِ دستم دست از حرف زدن با صندلۍِ رو به رویم برداشتم، چند قطره از قهوهـۍ خودم روۍ دستم ریخته بود اما، قهوهۍ او رو به روۍ صندلۍ مخصوصش بود و تلخ تر از هر زمانۍ به نظر مۍآمد، شاید قهوهـ هم از نبودِ او روی صندلۍِ همیشگۍاش و منۍ ڪه به گمانش مانند دیوانه ها با "هوا" سخن میگفتم، مانند این روزهایم تلخ شدهـ بود! =)
•|نویسنده : نگار عارف|•
مطلبی دیگر از این انتشارات
اَز مَن بَرایِ هَرکَس کِه می تَوانَد بِخوانَد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، ژوئن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
میخوام زنده بمونم.فرشته ی نجاتم!