کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
ماجرای ساعت دیواری
از روزی که وارد خونه شدم، چسبیدم به دیوار. سالهاست همینطور بیحرکت …
نمیدونم حتما کار مهمی میکنم؛ چون همه تا بیدار میشن منو نگاه میکنن، میخوان برن بیرون به من نگاه میکنن، میخوان بخوابن من رو چک میکنن …
نمیدونم از من چی میخوان چون تنها کاری که من اینجا، چسبیده به دیوار، انجام میدم فقط نفس کشیدنه. میدونی کمکم دارم اذیت میشم از اینکه اینقدر مرکز توجه همه قرار میگیرم.
شاید منتظرن کاری انجام بدم … ولی آخه چه کاری؟ من که اینجا چسبیدم به دیوار و به زمین نمیرسم.
شاید هم فقط منتظرن ببینن بالاخره تا کی قراره نفس بکشم.
البته تو مدتی که اینجا بودم چندباری نفس کم اوردم. دیگه داشتم میمردم … ولی یکی از اعضای خونه منو از دیوار جدا کرد و یه باتری جدید انداخت پشتم و من دوباره تونستم نفس بکشم.
راستش رو بخوای یه ذره حس بدیه که تنها موقعی که به من دست میزدن موقعی بود که میدیدن نفسم بند اومده.
تازه یکی دوبار هم پیش اومد که با اینکه نایی برای نفس کشیدن نداشتم؛ ولی بازم بهم توجه نمیکردن. قبل از اینکه برن بخوابن، بعد از اینکه بیدار شدن و موقعی که خواستن برن بیرون نگاهم کردن و گفتن «اه اینم که خرابه!» و بعد میرفتن بیرون.
کمکم براشون عادت شده بود که دیگه حتی نگاهم هم نکنن؛ چون من «خراب» بودم …
ولی من تنها چیزی که نیاز داشتم این بود که یکی بغلم کنه و از روی دیوار بیارتم پایین، بذاره استراحت کنم و این وسط دستی بهم بکشه و ببینه باتریم خوب کار میکنه؟ چه مرگمه که دیگه خوب کار نمیکنم و نمیتونم نفس بکشم؟
بدتر از اون وقتیه که میبینم تنها فایده من تعداد و فاصله نفسهام در روزه. تنها دلیلی که منو نگاه میکنن اینه که کارهاشون رو مطابق با نفس کشیدن من تنظیم کنن. اما گاهی حتی همین فایده رو هم ازم میگیرن. با اون ساعتهای کوچیکی که به دستشون میبندن یا گوشیهایی که با یه ضربه کار منی که سالهاست ذرهای تکون نخوردم رو انجام میدن.
اینکه هیچکس نیازی به من نداشته باشه خیلی سخته … کسی که دیگران بهش نیاز ندارن، زود فراموش میشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گرگ ها. (دلنوشته)
مطلبی دیگر از این انتشارات
رئيس کیه؟...
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقانه