"بـگـذار دوام آوردن هنـر تـو بـاشـد" بعضی ها خوش به دنیا اومدن بعضی ها ناخوش
معلق ...
هنگامه ی شب است ، چاره ایی جز نوشتن برای حال نامعلوم نیافته ام ...
حال نامعلوم میدانی چیست... ؟
تجربه کردی ...؟
بین زمین و آسمانی ، دلت گرفته نمیدانی از چیست ، شایدم میدانی اما خودت را میزنی به آن راه ....
چیزهایی که در سرم هست شاید اندازه هزاران کتاب باشد ولی چیزی که در دلم هست فقط یک جمله است ،
من سعی میکنم ولی نمیشود ....
کاش میتوانستم پیاده روی کنم ...!
آه ...!
نمیشود ....!
مگر دختر این موقع شب به خیابان میزند ...!
بارها شده که از این حال نامعلوم داشتی !
مگر صبح نشد ؟
این هم میگذرد ...
دیگر با خودم که میتوانم در خلوتم حرف بزنم ؟!
با درد یکی شدم ...
روحم با غم هم آعوش شده ....
حتما اندوهی به بزرگی غده ایی در گلویم زاده میشود ....
آه ....
کاش مرضی بیاید گریبانم را بگیرد
خسته ام ...
خیلی خسته ام ....
مینویسم ولی قول داده بودم که از این حال ننویسم !
ببخش ، ببخش که لبریز از نوشتنم
واژه ها بی هیچ قید و شرطی میآیند
دنبال منطق و نتیجه نباش ...
چون متنی بی سر و ته است برای فارغ شدن از کلمات ...
هیچ اصولی ندارد برای بیان احوالاتم است ...
مثل همیشه جا زدم ، حالم از این احوال بهم میخورد .
طوفان زندگی من کی به پایان میرسد ؟
باران میبارد...
ساعقه میزند ، مرا به دو نیم میکند ...
باد تکه های خیالم را با خود میبرد
ویرانم ...
اما تمام نمیشوم ...
این طوفان قلب مرا در هم میشکند ! مرحمی نیست !
میگویند ، چاره ی کار صبر است !
در انتظار آسمانی صاف میمانم
شبهای پر ستاره ...
روزهای گرم و تنابنده...
شاید این روزنه کوچک امید است که نمیگذارد تمام شوم !
گاهی نقابی بر صورت میزنم ، نفس عميقي میکشم ؛ اه امروز قلبم درد میکند
نمیتوانم نقابم را تحمل کنم ، صبح با بی رحمی با من گلاویز شده ، دلم یک بهانه میخواهد که نفسم بگیرد.
از خود بیزارم .
به چه دلیل به زندگی محکومم ؟
خدایاا ...!
من برایت از جزئیات چیزهایی که از انها آگاهی گفتم
از همه ی این نوشته ها و مقصودم میدانی !
و تو تنها کسی هستی که خوب درکم میکنی !
قلبم را برایت حفر کردم و از خاک بیرون آوردم . تو آفریننده قلبم هستی
به تو به سمت کتفم اشاره کردم گفتم باری که روی دوشم است برایم سنگین است ، از تو جایگزینی خواستم ،
به تو توسل کردم
و تو به من الهام کردی ،
سلام بر آنان که فرشتگانِ آسمان در صبرشان شگفت زده شدند ...
استجابتم کن
من آنقدرها هم قوی نیستم ، ببین با خودم و زندگیم چه کردم
دستم را بگیر ، رهایم نکن
از چیزی که برایم رقم زدی و سرنوشت نامیدی ، خستم
خدایا من اگه جای تو بودم با کسی که باورم کرده اینجوری نمیکردم .
نشه ببره باد هرچی خاطره بود
از تو ذهنت پاکم کنی منو به زور
بری من میمونم با یه عالمه شعر
که نوشتم واسه کسی که نموند?
مطلبی دیگر از این انتشارات
«فاصله»
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیولا
مطلبی دیگر از این انتشارات
باراننوشت