_
من، ژوئن!

در هشتم ژوئن!
آتشِ هوا آرام گرفته بود.
باران میبارید؛
مثل معجزه،
دیر، چقدر دیر...
و تمامِ من، تماماً درد بود.
میترسیدم قدمی بردارم،
و استخوانهایم پودر شود؛
بشود یک مشت خاک...
خاکِ من.
خاکسترِ من.
باقیِ منِ سراسر سوخته.
و گِل شوم زیر این باران...
بیثمر!
مگر چه میرویَد،
از این منِ نمزده؟
از دانههای رنج؟
جز آه؟
...
در هشتم ژوئن!
زمان نمیگذرد؛
اما من زیر بارانم...
هر قطره مرا ذوب میکند.
میسوزم.
چشمانم رو به آسمان،
مینشینم روی زمین؛
مثل خاکِ غم؛
بیهوا اما گذرا، تمامشدنی.
و فراری از ترس،
زیر باران میگِریَم!
اما تو مرا گُم نکن.
تو اَشکهای مرا،
زیر این باران گُم نکن...
...
در بازماندگان ژوئن!
باران خشک میشود.
زمین خشک میشود.
من خشک میشوم؛
مثل ردپایی که نیست.
مثل سایهای که محو شد.
مثل خاطرهای که از یاد رفت.
مثل یک سلول مُرده.
یک مشت خاکِ گِل شده،
سنگ قبری که منم،
و از من،
و برای من؛
دیر، بیثمر، گذرا...
همین، بس! برای پایان ژوئن.
دوستدار شما
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشتهی سرخِ بی اعتبار! نه، شاید سیاه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدمک سلام، کجای قصهای؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیا