نامه از طرف دل شکسته

جدا شدی، رفتی و ندیدی

که روزگار چگونه هر روز یک قطعه از پازل وجودم را جدا می کند و با خشم و غضب آنرا درون مشت‌ش پودر می کند و بر صفحه سیاه روزگارم فوت می کند. کاش دیرتر به تکه های قلبم برسد، بگذارد چند روز دیگر یاد تو را، آن لحظه های شادی که با تو داشتم را مرور کنم و دردی که سراسر وجودم را چون خوره می‌خورد فراموش کنم. آری! بی شک درد نبودن با تو ناشناخته ترین سرطان بی نشانه دنیاست به روحم زده و از درون مرا می‌خورد.

خدا می داند بین من و تو چند کوه، چند دره، چند رود و چند آبادی و شهر فاصله است. هر روز منتظر باد بر روی پشت بام خانه ام چون دیوانه ها این سو و آن سو می نگرم به حرکت ملحفه های پشت بام خانه همسایه چشم می دوزم تا دلنوشته هایم را برایت به جریان باد بسپارم.

من حتی به لاغرترین نسیم هم دل خوش می کنم و به حرکت لاک پشتی اش امید دارم تا دلنوشته های نانوشته مرا در خورجین کهنه اش بگذارد و با عبور از کوه ها، دشت ها، رودها، آبادی ها و شهرها به تو برساند. کاش باد مراقب بوی عطری باشد که دوست داشتی و بر پیراهنم می زدی. این تنها رمز رسیدن به دلنوشته های من است برای تو