نوشته های من، از اعماق وجودم نشأت می گیرد!
نامه ای برای منطق...
سلام. خوبی؟
حالی از ما نمیپرسی رفیق بیمرام...
خوب تمام حرکات، رفتار و افکار رفیقمون رو به سلطه گرفتی...
اون هم یادی از ما نمیکنه...
هعی روزگار...
الان حالش چطوره؟
خوبه؟
خوشحاله؟
خدایی چطور دلتون اومد؟ آخ! ببخشید! یادم رفته بود که شما ها دل ندارید... یادم رفته بود که دلتون منی بود که به حبس ابد محکوم شد به خواسته شما دو نفر!
منطق از روح بگو...
بلاخره مرهم زخماش شدی یا سوهان؟
بلاخره از کارایی که میکنه راضیِ؟
مثل اون زمانایی که هر سه تامون با هم خوشحال بودیم، پر قدرت شده؟ هوم؟
دلتنگتونم....
این زندان کوفتی رو وقتی بهم هدیه دادید، در و دیواراش شدن بوم نقاشی من...
شما ها که خبری ازتون نیست
ملاقاتی هم که ندارم...
دارم کم کم پوسیده میشم منطق...
دارم کم کم نابود میشم...
گذر عمر سریع، اما خاطراتش پابرجاست...
منطق!
دل رو هم به آغوش بکش!
خیلی زود، دیر میشه...
قربانت دل:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
وحشت از تاریکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نه، عادلانه نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
Stay with me