نمی‌خواهم برگردم

معرفی میکنم دوستم صدرا، صدرا دوستان?
معرفی میکنم دوستم صدرا، صدرا دوستان?

نمی‌خواهم برگردم، پشیمان نیستم. او نیست و حال اگر می‌خواستم هم دیگر نمی‌توانم او را داشته باشم.

با نقاط صفر و صد بازی کردن همین می‌شود. یا میبازی یا یک برد بزرگ در زندگی‌ات کسب می‌کنی.

حال می‌توانی تشخیص بدهی چگونه من می‌نویسم(به گمانم این برایت جذاب است). کدام نویسنده می‌آید برای نوشتن چنین با خودش کند؟ اما، من نوشتن را ترجیح میدهم، با تو یا بی‌ تو.

آنچه رسالت من است نوشتن است و آنچه بخشی از رسالت تو بود حضور در زندگی من و خط عطر و تصویرت بر گوشه خاطرات مغزم به یادگار.

تو نیستی ولی من از نبودت تغذیه می‌کنم. از تو الهام می‌گیرم و تو را در ذهنم تحقیر، تمجید و مورد ستایش قرار می‌دهم. همچون الهه‌ای که نامش تویی و افسانه‌اش را تو در ذهن من می‌نویسی.

آنچه از ذهن من بر دستانم جاری و نوشته می‌شود، هزاران مفهوم پوچ است که بر چشم برخی خوش و بعضی تیره است. اما،‌ حال تو می‌توانی از میان این هزار راه مرا پیدا کنی و برگردی. یا راهت را از من دور و دورتر کنی.

من خطرناکم، می‌توانم اقیانوسی ‌آرام و در سکوت مطلق به تماشای آسمان ادامه بدهم یا سیلابی که این چنین برایت می‌نویسد تا شاید دوباره مرا برای خواندن انتخاب کنی...

نمیدانم!

سونامی شوم و ویرانی به بار بیاورم یا آرامش موج و چشمانِ بسته‌ات در لب ساحل را تماشا کنم.

می‌توانم رد قدم‌هایت را از لب ساحل پاک کنم تا مسیر بازگشت را گم کنی و راهی جز پناه آوردن به من نداشته باشی یا آتش درونت را با قطره‌های اُقیانوسم شعله‌ور‌تر کنم.

در دنیای من هیچ چیز اشتباه اتفاق نمی‌اُفتد. چون اشتباهی وجود ندارد و ما آمده‌ایم برای ساخته شدن.

در نظر من خواستن فعل عاشقانه‌ای است، زیرا تو کسی یا چیزی را برای خود می‌خواهی و این خودخواهی جذاب است. نمیدانم اما، برای من اینگونه نیست! من تو را نخواستم و برعکس رهایت کردم تا پرواز کنی. شاید تماشای پرواز تو برایم عاشقانه‌تر باشد.

در هر صورت اگر به بلندای عشق من رسیدی دستانت را دراز کن.

چون،

دیگر این من نیستم که از تو تقاضای عشق کنم.

در پناه خدایی که شاید هیچوقت نمی‌پرستیدی...

اما، دوستش داشتی.

با عشق صدرا