مدتیست که روح من .. چنان چون خیال من تهیست ..
هَستی؟! :)
آرام بیا ، آرامِ آرام در قلبم را بزن ... آرام بکوب و برو ، آرام بمان با من :)
نمیخواهم کسی متوجه امدنت شود !
نمیخواهم صدای قدم هایت به گوش کسی برسد ... نمیخواهم کسی بداند رفته ای ، مانده ای، مردهای!
قدم هایت را ارامِ ارام بردار و بی صدا و خاموش بر روی لحظه هایم راه برو
بی قراری هایشان را میشنوی؟
میبینی چقدر بیتابند؟
ثانیههای بی قراریِ چشمهایم قدم های تو را میشناسند! آنها بویِ رویاهایشان را میشناسند ! آنها مدتهاست عطرِ آغوش تو را به پیرهنشان زده اند .. دیگر غریبه نیستی ، تو بخشی از آنهایی :)
نگاهم کن ! آرامِ ارام
آخر میدانی؟ چشمهایت خوب بلدند جان بگیرند .. انها میدانند چگونه باید سلول به سلول تنم را بکشند :) اصلن انگار کارشان همین است لامصبب ها ..!
مبادا سرسری نگاه کنی بگذری؟! قاتل خواهی شد به جان خودم :)
هیسس ! حرف نزن ..
بگذار کمی هم چشم ها دلتنگی به در کنند :) بگذار یک بار هم شده آنها در میدان نگاهها اسب بتازونند !
بگذار خاموشِ خاموش سخن بگوییم
بگذار دستها گرمِ صحبت شوند !
اجازه بده کمی هم دلها حرف دلشان را بگویند ! .. نمیخواهم لب ها میدان را از چشمها ، دلها و دستهایمان بگیرند!
میخواهم این بار چشم هایم را بشنوی ، نگاهم را بخوانی ، دردودل دستهایم را دستهایت لمس کنند!
اما دلم چی؟ دلم را چگونه میخواهی بشنوی؟
با دلت! با دلت به این دلم حالی کن که لازم نیست اینهمه بی قراری ، بیجاست ترس از نبودنت! ، اضطراب درون رگهایم ! ، اینهمه تکاپو و بالا پایین پریدن !
بهش بگو که ایندفعه ماندنی هستی ! بگو که : آمده ای تا بمانی و همراهش هر لحظه را سر بکشی :)
که نگران نباشه!
درِ گوشش آهسته بخوان که: هَستی و هَستم :))
_هستم ?✨️
+مرسی :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
منِ کال.
مطلبی دیگر از این انتشارات
«جایگاهی نداری»
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبش قبر