شب بود من بودم و من سوختم ذره ذره آب شدم قطره قطره اما کسی نفهمید))):
و باز هم دختری....
و بازهم دختری در گوشه ای از این شهر دلش گرفت است!
عجب حال غریبی ست
عجب بغض عجیبی ست
مگر وسعت دل من چقدر است که این همه میگیرد؟یا اندازه ی گلویم چقدر است که این طور بی رحمانه بغض ها به سمتش هجوم میآورند؟
امشب از اون شباست که من غریبم،غریب!مانند کودکی که هنگام بازی مادرش را گم کرده است؛درست همان لحظه،همان لحظه که بر روی تابی نشسته است و اوج لذت را تجربه میکند با گم کردن مادرش با سر سقوط میکند.
کجا
چطور
دنبال گمشده ام بگردم؟
من شوکه شده ام!نمیدانم گمشده ام چیست"!
یا این احساسات چیست؟
من زبانشان را نمیفهمم!
باید گریه کنم؟ بترسم؟یا غصه بخورم؟
من گم شده ام،در هاله ای از ابهام!ابهامی از احساساتی که نمیدانم چیست.
شاید هم من دچار فقر کلمه برای بیان احساساتم شده ام و فقط میتوانم بگویم:گمشده ام))):
مطلبی دیگر از این انتشارات
و تو دست نیافتنی ترین آرزوی منی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولد 28 سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
صیاد عشق°