و تو دست نیافتنی ترین آرزوی منی.

روز های معمولیم در حال عبور ان؛ کار می کنم، شب کابوس می بینم و صبح با سردرد و کسالت بیدار میشم. دیشب پنج بار توی خوابم مُردم. بار اول رو روی برگه ی کنار متکام نوشتم: «تصادف با ماشین»؛ بار دوم رو نوشتم «سقوط»، بار سوم رو نوشتم «یه موجودی منو بلعید» و بار چهارم و پنجم رو اونقدر ناخوانا نوشتم که نمیفهمم چی نوشتم.

اگه زندگی اینقدر کابوس برای من تدارک دیده پس رویا هام چی میشن؟ آرزو های قلبیم. ولی زندگی با آرزو ها هم مثل افسانه ی قمارِ روحه. قماری که توش اگه برنده بشی آرزوی قلبی ت رو به دست میاری و اگه ببازی روحت رو از دست میدی. شاید به همین علته که دارم توی کابوس هام زندگی می کنم، شاید چون از حرکت به سمت آرزو هام می ترسم.

ولی اونقدر ها هم ترسو نیستم؛ الان دارم تقریبا هر کاری از دستم برمیاد رو انجام میدم تا برم به سمت آینده ای که تو هم توش باشی. کار می کنم؛ درس می خونم، رو خودم کار می کنم و ورزش می کنم. با این حال هرشب به سختی خوابم می بره وقتی به آینده فکر می کنم.

در حالی که چشم بند خوابمو می کشم روی چشمم و پنج دقیقه بعد همون چشم بند اولین کابوسم رو می سازه؛ یه چیز حشره مانند گنده میشینه روی چشمم، از خواب می پرم و سعی می کنم اون چیزو پرت کنم اون ور که می بینم چشم بندمه. وقتی بیدار میشم کابوس بزرگتری منتظرمه، فکر کردن در مورد آینده.

اما من به امید رویا هام زنده ام؛ به امید روزی که با همین دستای یخ زدم دستتو بگیرم. مطمئنم یک روز از همه ی این کابوس ها نجات پیدا می کنم.

این روزا بقیه خیلی باهام حرف میزنن، از آینده. تعداد کمی شون هم به خودشون جرات دادن و درباره ی تو صحبت کردن؛ درباره ی اینکه اگه یک روز نباشی، من به طور کامل خاکستر میشم. به نظرم خیلی درست میگن، چون حتی نمیتونم نبودنت رو تصور کنم.

و فرقی نمی کنه موضوع چند تا از پست هامو به تو اختصاص بدم؛ تو دست نیافتنی ترین آرزوی منی. یادته دیشب بهت گفتم حس می کنم یک دیوار نامرئی بین مونه؟ دیوار نیست؛ بهتره بگم شیشه ست. از پشت شیشه دارم نگات می کنم، تو هم داری نگام می کنی؛ ولی دستم بهت نمی رسه. تا بخوام یک قدم به جلو بردارم می خورم به شیشه؛ یعنی هیچوقت نمیتونم ازش رد شم؟

صرفا جهت مود بودنش
صرفا جهت مود بودنش