هیچ
پاییزی متظاهر به غم
زیر درخت زرد رنگی که برای اولین بار عاشقش شده بودم رو گشتم، بین خاک ها رو خوب دیدم، لای میوه ها رو گشتم، دنبال حقیقتم میگشتم.
وقتی اولین بار توهم عاشق شدن سراغم اومد، تظاهر کردم. تظاهر کردم که خوب نیستم، تظاهر کردم که انتظار میکشم. بین باتلاق دروغ هام غرق شدم، بین نقاب های شخصیتی چهره ی زیبای خودم رو گم کردم، تظاهر تبدیل شد به مخدرم.
من دیگه خوشحال نمیشم، وقتی متوجه میشم که درخت صنوبر برگ هاش نارنجی و به رنگ تابستون شده، وقتی خش خش زیباییش رو زیر پاهام حس میکنم و عطر بارونِ شبانه به مشامم میخوره، تظاهر میکنم که خوشحالم. تظاهر میکنم که غم دارم، تظاهر میکنم که این بارون منو یاد خاطره هایی میندازه که هیچوقت نداشتم و آرزوم بود یه روز داشته باشمشون.
یه جایی از زندگی، حین برخورد با یه چیزی، یه کسی، یه حرفی؛ حواس ما پرت میشه، اونقدر مارو مجذوب میکنه که حقیقتمون رو جا میذاریم، لباس رنگارنگی که از دست غریبه میرسه رو به سرعت به تن میکنیم و همه باهم تظاهر میکنیم به شاد بودن.
بعد از سال ها پیداش کردم، این جا بین این خرده برگ ها و توو این چاله ی آب افتاده بود. حسابی کهنه شده و دیگه چیز زیادی ازش نمونده. ولی فکر کنم هنوزم میتونم ازش استفاده کنم.
وقتی که تظاهر میکنم، خودم رو با اون میبینم. اون چیه؟ اصلا برام مهم نیست، من فقط این روزها تظاهر میکنم. واسه ی همین اگه اون بیاد، من و تظاهرم رو کنار هم خوشحال ببینه، میگه که پس نیازی به من ندارن،
و میره.
رفتنش باعث شده که این روزها اون حسِ داشتنه واقعی رو تجربه نکرده باشم.
خوندم به احساسات زیادی بها داده شده، اونها چیزی جز پوچی و لحظه های کوتاه نیستن،
الان که منم و این جنگله زرد، الان که منم و این ملودی راز آلود و غمخورده، الان که منم و هزارتا معمای نانوشته و ده هزار تا من و الان، میگم دنیای ما قصه ای ها چیزی جز احساسات نیست. با حس تو من هنوز میتونم قدرت داشته باشم و دنبال حقیقتم بگردم.
حقیقتم پیچیده شده لابه لای برگی خوش بو. فکر نمیکردم باز بتونم پیداش کنم.
حقیقت رو دستم میگیرم و تظاهر میکنم به واقعی بودن، یعنی چی؟
هنوز در بند تظاهر موندم.
نمیدونم چجوری خودمو ازش خلاص کنم.نمیدونم چجوری واقعی باشم.
دور و اطرافم رو نگاهی میندازم، پرنده ها تظاهر میکنن به آواز خوندن، گوزن ها تظاهر میکنن به زیبا بودن، درخت ها تظاهر میکنن به سر سبز بودن، همه چیز داره برام تیره میشه.
خوشحالی رو میبینم که به دار آویخته شد، حقیقتم رو میبینم که داره تظاهر میکنه به خوشحالی، به خوشحالیه این که بالاخره پیدا شده. اما من چی؟ من فقط وقتی کلمه بشم واقعی ترینم.
اونقدری همه چیز تیره شد که دیگه نتونستم فکر کنم، همه چی سیاه و پر از عقده ی های نشدن و تظاهری با سرخوردگی شد و من؛ از این بالا دارم سقوط میکنم. به کجا؟ نمیدونم، اما دور و اطرافم خالیه، فقط معلق بودن رو حس میکنم.
چند سالی بود که صدای پاهاش نیومده بود، فکر نمیکردم دیگه ببینمش. چشم هام مات و مبهوتش شده و دیگه واضح میبینمش. میخندم و تماشا میکنم. دست هاش رو میگیرم و دور میشم. خوشحالم. دست هاش رو گرفتم و، برگ،
افتاد داخلِ چاله ی آب.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آینه
مطلبی دیگر از این انتشارات
قلبش پروانه بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای مامانم... (تجربه ی اسکیزوفرنیِ من با خانواده؛ قسمت اول)