راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
چرت نوشته ای از آنتوان چپق
شخصیت ها و رخ داد ها تمامی زاده ذهن است و کاملا اتفاقی است لطفا از هرگونه برداشت سوءتفاهم خودداری کنید با تشکر(رده سنی بالای ? (اگه زیر 18 سال هستید با چشمان بسته بخوانید))
هر کسی یه داستان زندگی داره
داستانی پر از فراز و نشیب
اما خب بعضیا داستاناشون نشیب ها رو فقط پوشش میده
نمیشه هم گفت کسی فرازی نداشته
هممون توی زندگی هامون یک غم بسیار بزرگ داریم که غصه هامون به دور اون میچرخن
میدونی یعنی چی؟
یعنی تو بخوای پاشی غصه ها رو دونه دونه نابود کنی فایده نداره
چون اون غمه دوباره غصه های دیگه رو به گردش در میاره
و خدا رو چه دیدی
شاید دو برابر شدن
باید ریشه اون غم رو پیدا کنی و خشکش کنی
نه که قطعش کنی
خشکش کنی!
ریشه هاشو قاب کنی بزنی به قفسه سینت
میدونی چرا؟
چون افسانه ها میگن اگه اتفاقی رو فراموش کنی دوباره برات تکرار میشه
خب میدونی من چه حالی دارم؟
میخوام فراموش کنم
اون غمی که دربارش بهت گفتم
تا دوباره برام تکرار شه
حس میکنم دلم دوباره چشیدن مزه تاریکی رو میخواد
درسته
تاریکی خوب نیست
اما خوبه
یعنی تاریکی یک بخشش خوبه
اون بخشی که سر میشی
اون بخشی که دیگه هیچی حالیت نیست
حافظ نگاه تند و تیزی به من انداخت
-میفهمی چی میگی؟ اینهمه تلاش کردیم تا خلاص شیم بعد الان میخوای برگردی سر پله اول؟
خندیدم
خنده ای تلخ
-میدونی !؟ اینطوری کمتر درد میکشم
سرش رو با تاسف تکون داد
-تو نباید برگردی بخاطر اون نباید برگردی
به سمت سایه ای اشاره کرد که کنار اتش نشسته بود و با چوبی چوب ها رو جا به جا میکرد تا خوب بسوزند
نگاهش کردم
حافظ دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من
لبخندی رضایت بخش زد
دست روی شونه من گذاشت
-میدونستم!
سپس از من دور شد و به سمت اتش رفت و منو با موجی از غم و شک تنها گذاشت
تنهایی
چه جمله غریب اشنایی
قبلا درد تنهایی رو چشیده بودم
تونسته بودم در کنار زهری که وارد بدنم میشد پادزهری براش بسازم
اما الان چی؟
نه الان دیگه نمیتونم درد تنهایی رو تحمل کنم
میدونم که نمیتونم
مثل جنینی که از آب بیرون میارن و به اکسیژن وابستش میکنن
دیگه نمیتونم توی آب نفس بکشم
دیگه این قلب سنگی سبزرنگ
با خشک شدن گل ها و گیاهاش نمیتونه دووم بیاره چون از هم میپاشه چون ریشه گیاهاشن که باعث میشن قلب سنگی من تکه هاش رو کنار هم نگه داره
سرنوشت!
باز چه آشی برای من پختی؟
این دفعه یک وجب روغن میریزی روش؟
ناامید شم؟
چشامو ببندم بگم هوا نیست؟
زیر درخت توت بشینم منتظر خوردن سیب توی کلم باشم؟
یا هر وقت کتاب اره ماهی پشمالو در نبرد با وایکینگ ها چاپ شد شروع کنم؟
نمیشه دست روی دست گذاشت
از یه طرف کاری کنم هم گند میزنم به همه چیز و همه کس
چقدر دارم چرت و پرت میگم نه؟
اره این چرت و پرتام وقتی شروع شد که نشستم قسمت چندم کارتون باب اسفنجی رو با خواهرم نگاه کردم
شایدم چرت و پرت نیستن
هذیون باشن
نمیدونم
به مغزم خیلی فشار اومده خودت که خوب میدونی
تو به مغز خودت مثل من فشار نیار
مثل من دیوونه میشی!
دیوونه دیگه
الان ساعت 4 صبحه و من هنوز دارم مینویسم
البته 4:43
سه تا نوشابه کوکا هدر دادم تا بیدار نگهم داره
روش یه جور نوشته اصل انگار فیک باشه روش مینویسه داداش راستیتش رو بخوای این فیکه
شاید کلی قرص مایسین دار بخورم تا دیگه هیچی نشنوم
دیگه حرفی ندارم
اما میدونی چیه؟
من میخوام با امید بمیرم
ازش کمک بخوامو بمیرم
اینطوری بهم قوت قلب میده که یه نیرویی هست
تازگیا خیلی ازش کمک میخوام تا کمکم کنه بتونم کمکت کنم
یا یه جور بهتر بگم
کمکت کنه!
همونطور که به من خیلی جاها کمک کرد
میدونم یه جایی هست و داره هممون رو بر انداز میکنه
هر روز ما رو ازمایش میکنه
مثل من توی امتحاناتش مردود نشو
سوالاش خیلی راحته اما گزینه هاش خیلی سخته
امتحاناش کتاب بازن
اما چیزی که فرصتت رو کم میکنه زمانته
روی هر سوال دو دقیقه واسا
دیدی نمیتونی حلش کنی برو بعدی
اخرش میتونی برگردی تایمی که اضافه اوردی رو بذاری براش و حلش کنی
میتونم یه راهنمایی بهت بکنم
حرف قلب رو گوش کن
نه حرف مغز راحت طلب رو!
صدامو میشنوی؟؟
بلند شو
تو میتونی
میدونم که میتونی
دیدم که تونستی
پس این بار رو هم میتونی
نگو نمیتونم
کنار نکش
تسلیم نشو
به قول خودت فایتینگگ
همونی که خودت قبلا بهم میگفتی
تو بهم یاد دادی که بجنگم
بهم یاد دادی که چطوری نابودشون کنم
تو یه فرمانده ای
اگه شایسته نبودی فرمانده نمیشدی
منم اگه شایسته نبودم میانجی نمیشدم
پس
بجنگ
پیروزی با توعه
اگه نخوای رخ نمیده
ادم تا خودش نخواد نمیشه
نذار داستانت اینجوری تموم شه
داستانت قشنگ تر از چیزیه که فکرشو میکنی
مخصوصا اگه نویسندش خودت باشی
میدونم که نویسنده خوبی هستی
امروز بخاطر حواس پرتیم یه شرطی رو از مامانم باختم و مجبورم تا سه روز ظرفا رو من بشورم
نویسندگی منو میبینی؟
خدارو چه دیدی شاید برات تم سال رو آبی کردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
شروع یک : موفقیت چشمگیر
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی....
مطلبی دیگر از این انتشارات
دل نوشته