چرت و پرت نامه | درس میخوانم و درس... و در آخر تنها افسرده ام:*)

در اعماق روح مذاب من، هنوز هم ذره ای امید جریان دارد. گویی همین که روح مذابی وجود دارد، خودش بسی امید است.




امروز فقط یه روز پاره کننده ی پر از شانس بود. دلیلی نمیبینم برای توضیح جزئیات چون وقتمو میگیره و باعث میشه نتونم ادامه درسام رو بنویسم.

بسی کیوت=)))
بسی کیوت=)))


بیشتر از همیشه حس میکنم که به یاد گرفتن برنامه نویسی نیاز دارم. همین امسال، سه تا مسابقه رو با اون که مدیریت پژوهشسرا خیلی بهم اصرار کرد، برای اینکه هنوز پایتون رو کامل یاد نگرفتم، رد کردم؛ نه اینکه تشویق بقیه یا جایزه ها و مثبتا برام مهم باشه. فقط حس میکنم بدرد نخور شدم و اگه برنامه نویسی رو یاد نگیرم، مطمئنا این احساس تشدید میشه؛ البته که شک ندارم میگیرم و اگه الانم کنارش گذاشتم، صرفا برای اینه که بتونم به درس و مشقم برسم.

حدس میزنم به خاطر حرفای خانواده که گهگاهی میزنن، این حس مزخرفم بوجود اومده؛ ولی به هرحال، این حس چیزیه که هست و وقتی اذیتم کنه، خودم مسئولشم(ازین حرفا بیزارم ولی چه کنم...).

خیلی دلم میخواد از همین الان شروع کنم و تا صبح بشینم کد بنویسم و یاد بگیرم؛ اما از قرار معلوم، تا وقتی که جایی به اسم مدرسه وجود داره و من باید عضوی از اون باشم، همیشه قراره احساس بدردنخور بودن کنم. البته که باعث و بانیش رو مدرسه نمیدونم؛ اما خب سختگیری هاشون و حجم درسا واقعا نمیتونه بهم اجازه بده که کاری خارج از درس انجام بدم.

برای درس، مجبور شدم کلاسای پایتون و زبان رو بندازم برای ترم های بعدی و همینطور طراحی رو کنار گذاشتم(به طور کامل). بیخیال موسیقی شدم و چشمم آب نمیخوره که بتونم باشگاه ثبت نام کنم. رسما اینجا دارم از علایقم دور میشم...

اما چه میتوان کرد؟ باید قوی بود! مگه نه؟... ولی واقعا داریم به سمت چه چیزی حرکت میکنیم؟ کاش واقعا اون بالایی رو میشناختم که میدونم همه ناامیدی هام از همون نشناختنش سرچشمه میگیره:)


باید درسنامه علوم رو حل کنم و برای دوتا آزمون فردا آماده باشم و طبق معمول بیخیال تکالیف ریاضی شدم.


پ.ن: سرگروه ریاضی شدم(از همون ترم اول و ترم دوم هم، با توجه به نمرات ریاضیم به همین رواله) و به همین دلیل کسی تکالیفم رو چک نمیکنه. این منم که تکالیف شمارو چک خواهم کرد! (*خنده شیطانی) به معنای واقعی احساس قدرت میکنم.



حدس بزنین کی بهترین دوستاش رو به خاطر یه احمقِ روانی از دست داده؟:)

و حالا به جرئت میگم که من از اون "احمق روانی" دیوونه تر و احمق تر (سه نقطه)ترم که به خاطرش خودمو تنها میکنم. (*لبخند ملیح)

بهتره برم درس بخونم و با اون موجود عجیب(افسردگی؟) یه گپ طولانی مدت بزنم.



پ.ن: درسته که برخلاف گفته های مامانم و تموم اون مطالب علمی که گذاشت جلوم _درباره اینکه قهوه چقدر برای وضعیت فعلیم مضره_ من بازم قهوه میخورم(حتی بیش از قبل(*اشک مصنوعی))؛ اما هنوزم اون موجود عجیب از بین نرفته. یکی به من بگه اینجا چخبره؟ من چشم و گوشمو بستم نبینم چخبره:)