چقدر خسته ام...


چقدر خسته ام...

شاعر آرزوبیرانوند

????

چقدرخسته ام

از نقش های زندگی
سیاه
سفید
گاه خاکستری
از نگاهای سرد
از دست هایی که دور می شوند از مهر
حرف زدن با واژه های
اواره ..که می شکنند
خسته ام
از نالیدن در مرداب
از بالیدن در طلوع
خسته ام
از داشتن های زیاد
از این که نیاز به
خسته ام
در کجای زندگی می کنم؟
هوای تولد....سن
هوای زندگی مسموم
هوای مردن...دل گیر
در هوای دیگران نفس کشیدن....مردن است
با هیاهوی همگان زندگی کردن بیهودگیست
در تنهایی خود فرو رفتن...خود کمگیست
از مرگ...نمی ترسم
از شکست ...نمی شکنم
خود را درینه ای نبینم
میشکنم..خرد می شوم..میرم

چقدر خسته ام
از شب های سرد و طولانی
از دردهای ممتد بی درمانی
از زوزه های دل طوفانی
و از روزهای مُرده و ظلمانی

آه که چقدر خسته ام
از آفتابِ زنگ زده ی بیمار
از مهتابِ رنگ پریده ی بی اختیار
از کوکوی نشسته بر چینه ی تکرار
و از کوچه ی باریکِ فراموشکار

چقدر خسته ام
از موسیقیِ تندِ بطالت
از رقصِ کندِ مصیبت
از نغمه ی غمگینِ گنجشکِ سیاه بخت
و از آهِ آهنگینِ. قناری سینه سوخته ی محبت

آه که چقدر خسته ام
از شلیکِ بی امانِ سکوت
در ازدحامِ سر در گمِ مُردگان
از انفجارِ مهیبِ سقوط
در آسمانِ تیره ی خفتگان.
از پرتابِ نگاه های مبهوت در چشمانِ بی رمق و سرگردان از غرشِ بادهای برهوت در سینه های خشک و خون چکان آه که چقدر خسته ام از این جهانِ دروغ و از دروغِ این جهان چقدر خسته ام

شاعر:آرزوبیرانوند