نانوا هم جوش شیرین می زند...
چقدر عادت کردن خوبه
عادت کردن چیز خوبیه، باعث میشه کمتر درد رو احساس کنی یا اینکه حوادث برات بعد از مدتی عادی می شن.
یادته که به هم عادت کرده بودیم ؟ البته نه مثل داستان های توی کتاب، یه وقتایی هم دعوا می کردیم، متنفر می شدیم و بعد هم دیگه رو می بخشیدیم و شیرینیش به همین پیوند های دوباره بود و باعث می شد بیشتر به هم آمیخته بشیم.
الان که نیستی، به نبودنت عادت کردم، اما نه به معنای واقعی. هنوز رشته هایی نازک از جنس خاطره بین ما ارتباط ایجاد می کنه. چرا دروغ بگم، گاهی اوقات که حالم خیلی خوبه یا آدرنالین خونم بالاست، همه چیزو فراموش می کنم. لطفا بهم حق بده، می دونم حتی خودتم این لحظه های فراموشی رو تجربه کردی.
بعد از عادت کردن بدترین اتفاق این میتونه باشه که معنا از بعدهای زندگی خارج میشه. بدون هدف در کهکشانی بدون جاذبه به سمت بی نهایت پیش میری، بدون اینکه مقصدی داشته باشی. راستی تو برای این که گم نشی چی کار می کنی. من چند تا ستاره رو نشون کردم که هر وقت به اونا نگاه می کنم، به خودم میام و می فهمم که یه نفر بوده و من فراموشش کردم.
چقدر عادت کردن خوبه، زخم ها رو التیام میده و بهت کمک می کنه تا به مسیر ادامه بدی. فقط اینکه الان که من نیستم، دیگه نمی تونم بهت بگم مراقب خودت باش.
6 اردیبهشت 1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
مزخرف ها...
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولد 28 سالگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ریشه هایم کو؟ :)