تضاد های مترادف. | 35.699738,51.338060
چگونه عنوان وارد کنم هنگامی که درک واقعی از "عنوان" ندارم؟
جوهرِ قلم به آخر کار خود رسیده است و قیر رحمت را سر کشیده است؛حال که ایده ی نوشتنی وجود دارد قلمی نیست و هنگامی که قلم است، ایده ای نیست.شاید هم تمام سخنان من یک بهانس..البته بهانه های عاشقانه نیست!
میدانی ایگرگ عزیز...از آنجایی که رشته های عصبی من به درستی کار نمی کنند و به جای انتقال پیام به صورت مستقیم و از راه صاف، بندری میرقصد! پس گر دیدی در یک لحظه
نوشتارم از سخنانِ چِرت به سخنانِ پِرت تبدیل شد؛به خوبی خودت ببخش و حلال بنما.
داشتم به این فکر میکردم که شروع داستان ما از کجا بود، مثل مِری و مَکس بود یا نه؟ یعنی من مِری بودم و تو مکس؟ یا من مِری و تو مَکس؟ از آنجایی که اولین سخن را من گفتم در نظر میگیریم من مِری هستم.پس روزی روزگاری دختری به نامِ مِری خیلی اتفاقی بدلیل کنج شدن کاوِ خود هنگامی که در اداره پست بود؛ سَرَکی به دفترچه تلفن میاندازد و خیلی اتفاقی تر یک انسان به نام مَکس را انتخاب میکند و به او نامه میفرستد. خب تا اینجا بد نبود،نظر تو چیه؟
این قرتی بازیارو بزاریم کنار بهتره؛فکر میکنیم که من از آسمون افتادم پایین و خیلی اتفاقی یه نامه از من به دست تو رسیده؛"خیلی اتفاقی"
جغد نامه رِسون ما هم غیر طبیعی بوده؛اونم بندری بال میزده.اگه همه چیز مربوط به من غیر طبیعی هست تو هم غیر طبیعی هستی.
من غیر طبیعی هستم،تو غیر طبیعی هستی، او غیر طبیعی هست،ما غیر طبیعی هستیم،شما غیرطبیعی هستید،آنها غیر طبیعی هستند.
میدانی، تجربه ثابت کرده است که انسان های مشابه روابط خوبی ندارد؛نمی دانم چرا،تو میدانی؟
نامه بدستت رسید یا سخنان من در نگاهت واژگان لچرِ بی بندوباریست که لحنی آهنگین وار بر خود گرفته است؟
یک ظرف پُر میوه،یک باغ پُر گل
پروازِ پروانه، آواز بلبل
روی موج دریا، تصویر ماه
دیدار آهوی گم کرده راه
به یاد دارم آنچه خواهد هر زمان دلم
ادامه ی شعر را به یاد ندارد ذهنم
زیرا امروز زِ هر مَستی هم مَست ترم
مِی بر زبان نچشیده ام
ولی اکنون مَلول است احوالم
راستی،تو چند سال داری؟ فکر کنم اگر مربوط به نسل جدید باشی سَر از این شعر در نیاوری.من خود هم میدانم شعر چیست ولی نمیدانم چرا آن را وسط نامه خواندم،با اینکه نمیدانم این نامه است یا نیست.
من هیچ چیز نمیدانم،فقط میدانم که نمیدانم ولی اگر هیچ چیز نمیدانم چگونه میدانم که نمیدانم در واقع اگر واقعا نمیدانم پس چرا ادعای دانستنِ ندانستنم میکنم و اگر واقعا می دانم که نمی دانم پس چرا نمی دانم که چرا می دانم که نمی دانم؟!
سوال های بدون جواب. نه میتوان سوال کرد و نه میتوان جوابی گرفت هنگامی که نه میدانم دانستن چیست نه میدانم سوال پرسیدن و نه میدانم جواب چیست ولی اگر بدون دانستن نمی توان کاری انجام داد چگونه هنگام ندانستن میدانم که نمیتوانم ندانسته ها را انجام دهم؟
سرت را اگر به درد آوردم مرا ببخش؛دوست داری چه بگویم و بگوییم؟ به راستی که دانستن چیست و چگونه می شود دانست..؟ نه نمی خواهم بحث را دوباره باز کنم؛ولی هنگامی که نمی دانم باز کردن چیست چگونه باز کنم و آخر همه ی این مزخرفات می رسم به این که :
چگونه می دانم نمی دانم هنگامی که نداستن را نمی دانم.
از آرزوهایت بگو،قول میدهم بحث دانستن و نداستن را باز نکنم.ولی اینکه قول باز نکردن را دادم خودش نوعی باز کردن نیست؟نه نمیدانم.
آرزویت چیست؟ثروت؟شهرت یا زیبایی و جذابی؟ یا هیچکدام؟
چگونه آرزو می توان کرد هنگامی که معنای اصلی آرزو را نمی دانیم؟ چگونه سوال می کنم هنگامی که معنای اصلی سوال را نمی دانم؟
آنچه خواندید شاید(یقیناً) واقعیتی بود که یک ماه دچار آن بودم؛آری،یک ماه با یک فرد علاقه به مند به اینگونه سوالات(یا هر آنچه تو مینامیش)سخن گفتیم و شنیدیم و در آخر توسط مادر گرامی ممنوعالسخن با ایشان گشتم.
آخر چه شد؟ چرا پاسخ را نیافتیم؟ چرا دنبال پاسخ بودم هنگامی که معنای پاسخ را نمی دانستم..
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش....
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فراتر از عشق