کلاستروفوبیا

اول این آهنگو پلی کنین…



درب آسانسور بسته شد.

آسانسور به راه افتاد.خیلی ملایم به سمت بالا رفت و حرکت کرد.

باید میرفت طبقه ی هجدهم.فقط همین.کار ساده ای بود.

اما چیزی او را میترساند.نه…دلیلی برای ترس وجود نداشت.چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید.

صدای حرکت کردن آسانسور و ویژ ویژ کردنش ناگهان وحشتناک شد.چشمهایش را باز کرد تا ببیند چه خبر است.

نور خاموش و روشن شد.آسانسور تکان های شدیدی میخورد.ضربان قلبش تند شد.

روی زانوهایش نشست.چشمهایش را بست و گوش هایش را گرفت. صدای ضربه های شدید آسانسور موهای تنش را سیخ کرد. خودش را به بخش شیشه ای آسانسور چسباند.”چیزی نیست…الان میرسی…الان میرسی…”چشمهایش را باز کرد.

موجودی صورتش را به طرف شیشه ای آسانسور چسبانده بود.به او خیره شد”تو نمیتونی مقاومت کنی.”

جیغ زد و از شیشه دور شد.اشک چشمهایش را پر کرد.حالت تهوع داشت.آسانسور شروع کرد به بوق زدن و نور قرمزی خاموش و روشن شد. تکان های دیوانه وار باعث شد روی زمین بیفتد.نور ناگهان خاموش شد.صدای کنده شدن چیزی به گوشش رسید و بعد آسانسور با تمام سرعت به سمت پایین سقوط کرد.

طبقه ی هجدهم

نفس نفس زنان چشمهایش را باز کرد.عرق کرده بود.در آسانسور با صدای دینگی در مقابلش باز شد.بیرون دوید.شکست خورده بود.

اما میدانست

بالاخره روزی

میتوانست کلاستروفوبیایش را شکست دهد…