گاهاً سرم برایِ نگه داشتنِ رویا هایِ درونِ ذهنم کوچک است..
کَلَمات،تُو را می نِویسَند؟!ـ.
"گفتی دوستت دارم!"
این تنها داشتنی و بیشترین دارایی این دنیاست،برایِ یک منِ محروم از تمامِ خودم و تنها چیز از تمامِ هیچی که مرا خسته از خودش کرده!..و تنها داشتنی که باور به داشتنش زیباتر از داشتنش هست...داشتنی که می شد تا ابد چون گنجی نهانش کرد؛از چشمِ تمامِ کسانی که کمین کرده اند برای نداشتنش..
مرا بدار چون رازی در سینه ی من،که هر روز هزاران بار بیشتر ریشه می دواند؛آنگونه که جوانه هایش از شکافِ زخم هایِ تنم بیرون میآید برایِ نتیجه دادنِ جوانه هایی که از شیره ی جانم می مکند،تا هر کدام شعری شوند جاری برایِ یادآوریِ بودنِ "تویی" سرشار از منِ تو...
دارایی که در آن حاظرم تا پایِ جان بردارش بروم و به دارِ آغوشت بیاویزم تمامیِ وجودم را..
مرا بدار که دار و ندارم در این دنیایِ غریب،یک راز پر معناست،که هر روزش در من تداعیِ سالها خوشبختی در بهشتِ آرزوها و رویاهاست،و لحظهای نبود تو،سالها نبودِ من است.!
میانِ آتشِ وحشتناکِ دلتنگی ام..
بمان!،
و مرا پر از احساسِ زیباییِ وجودت کن،به راز؛که ذره ذره ی وجودم معبدی بنا شده به رمز،که مذهبش شعر است و مکتبش اسرارِ عشق...
بمان،که با "تو" من داراترین خوشبختیِ خلقتم!.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بعد از این
مطلبی دیگر از این انتشارات
گیاهانی که در ذهنم می رویند و در اتاقم لالایی می خوانند. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت هشتم.)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تا شقایق هست، زندگی باید کرد/ دلنوشته