من هنوز زندم!
کمی حرف دل
راستشو بخوای دلتنگ که میشم میرم یه گوشه از شهر روی یکی از نیمکتای قدیمی . خیره می شینم به تماشا . چشمام که خیس میشه نفسم آروم تر میشه . آدما یکی پس از دیگری از جلوی چشمام رد میشن . یکی آروم ، یکی تند . یکی با لبخند و یکی با گریه . مرد و زن ، پیر و جوون . اون طرف بچه ای دست مادرشو به سمت بستنی فروش پیر میکشه . مادرش آروم جوری که پیرمرد نشنوه میگه : بارونه بستنیاش کهنه شدن بزار یه روز دیگه برات میخرم!
جدیدا خیلی بارون میاد...من که مشکلی ندارم ، بارون بهم آرامش میده . احتمالا دلیل زیباتر شدن عکسا همین رنگ بخشیدن قطره های بارون به در و دیوار شهره . در و دیوار هایی که پر از داستان های بکر و ناشنیده هستن.
شاید شنیده اما عده ی کمی فقط !
"شاید خیلیا شنیده باشنش ولی آدمای کمی توجه می کنن"
پیرمرد کنارم توی قهوه خونه این جمله رو گفت . با لهجه ی تند گیلکی!
قهوه ی تلخمو می نوشیدم که با شنیدن این جمله آماده شدم برای داستان های بی پایان زندگی . شاید تلخ ، شاید شیرین .
فرقی نداره راستشو بخوای . ترجیح میدم ساعتم رو از دستم در بیارم و زمانو گم کنم
شاید حتی خودمو گم کنم :)
در دل داستان های این شهر .
ترجیحا عاشقانه هاشون....
#دلی
مطلبی دیگر از این انتشارات
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
مطلبی دیگر از این انتشارات
امید
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون پایان نامه