گلی میان باتلاق تنهایی

آرام آرام راه میرفت
و با دقت اطرافش را مینگریست
ناگاه چشمش به گلی عجیب و زیبا افتاد
گلی که هر کسی نمی‌توانست نگاهش را به راحتی از آن بگیرد
دو دل بود که آیا به طرف گل برود یا تنها به عطر دل انگیز او که در هوا پیچیده بود اکتفا کند ...
دلش در کنار رقبت و کشش به گل ،گواه بد میداد از نزدیکی به آن گل مرموز افسونگر
در آخر گل توانست با افسونگری هایش او را به سمت خود بکشد
به نزدیکی گل که رسید متوجه شد اطراف گل باتلاقه
باتلاقی کریه و ترسناک
عجیبی آن این بود که گل در مرکز باتلاق رشد کرده بود و تنها بود
تصمیم گرفت راه آمده را برگردد که ناگاه گل با حرکت شگفت انگیزش باز هم او را افسون خود کرد
گل راهی برای او بر روی باتلاق درست کرد و یکی از برگ هایش را همچو صندلی در نزدیک ترین نقطه به خودش برای او آماده کرد گویا گل هم از تنهایی به ستوه آمده بود
دلش گواه بد میداد و می‌گفت گلی که در باتلاق بروید در آینده ای نه چندان دور ذاتش همانند باتلاق خواهد شد اما او باور داشت که گل تا الانش بی آلایش و پاک مانده پس در آینده نیز همین‌گونه خواهد ماند
و گل باز هم افسونش کرد
قدم در فرش قرمزی که گل برایش پهن کرده بود نهاد و پس از مدتی با تردید روی برگ گل نشست
گل از نزدیک خیلی زیبا تر و خوش بو تر بود
آنقدر دلربا بود که آدم می‌توانست تا سال ها به او بنگرد و خسته نشود
این همان افسون بود ...
کنجکاویش او را به دلبستگی کشید
دلبستگی که پایانی ندارد
عشقی یک طرفه میان یک گل و انسان ....
گل اما بی خیال به زندگی خود ادامه می‌داد
اما او ....
آنقدر توجهش به گل بود که خودش را از یاد برده بود ...
اما او مشکلی نداشت تا وقتی گلش پاک بماند مشکلی ندارد
درست است کمی آلوده شده
اما لحظه ای که ذات گلش کاملا آلوده به باتلاق شود
او دیگر همین نفس های کوتاه را هم نخواهد کشید ...
آیا گلش می‌تواند میان این باتلاق دوام آورد ؟