راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
گوزن شاخدار
احساسی مزخرف و زائد
نمیدونم که چیه یا اینکه از کجا اومده
اما هر چی که هست
باید قبولش کنم
باید قبول کنم که اون حس رو دارم
اما خب حالا قبولش کنم
بعدش چی؟
مرحله بعدش چیه؟
فراموشی؟
یا اینکه چی؟
سر در گم شدم در درون خودم
فکر میکردم خودمو خوب میشناسم
فکر میکردم ادمای اطرافمو خوب میشناسم
اما انگاری رکب خوردم
یکی بود یه حرف قشنگی میزد
میگفت میدونی درد خیانت چرا زیاده؟
چون اون ضربه رو از دوستت میخوری نه از دشمن
بگذریم
این چند وقت انقدر مثل کبک سرم رو توی برف کردم که گوشام پر از آب شده بود و هیچی نمی شنیدم
شده بودم مثل یه متحرک مرده
بالاخره یه روز تصمیم میگیرم که تفنگمو بذارم روی شقیقه این متحرک مرده ای که هستمو ماشه رو بکشم
اون روز
قلبمو تبدیل میکنم به سنگ
به قول ی بزرگی
این جماعت بت پرستند
فکر میکردم میشه با خوب بودن جهانو تغییر داد
اما اشتباه میکردم
جهان به سمت تاریکی خیز بر میداره
نمیشه جلوشو گرفت
چون سرنوشت جهان اینه
انقدر سیاه میشه انقد پلید میشه تا اینکه مردم خودشون خسته بشن از این سیاهی
هر چی رویداد های اطرافمو میبینم
بیشتر میفهمم و درک میکنم که چقدر به اون انفجار سیاهیا نزدیکیم
جنگ بعدی سر چیه؟
سر آب؟
میگن سر اب
اما جنگ بعدی جنگ اعتقاد هاس
سلاحشم روانی کردن ادماس
ناامید شدم از اینکه همش مراقب بودم
نه اینکه دوباره تا مرز خودکشی برم
اینکه دل بریدم
سعی میکنم خود قبلیم باشم
همون گوشه گیر ساکت کلاس
همونی که زنگای تفریح کنج نیمکت های چوبی کلاس میشست و به نون و پنیرش گاز میزد
همون که احساس نداشت!
به نظرم احساسات ادمو ضعیف میکنه
و میشه گفت نقطه ضعفمو پیدا کردم
اما یه چیزی نمیذاره انگشتمو روی اون دکمه قرمز لنتی فشار بدمو همه چیو ریست فکتوری کنم
انگاری دریکی وجود ندارع
در هیاهوی جنگ با خودم
حواسم به جای دیگری پرت میکنم
نمیدونم چرا
نمیدونم چرا من لعنتی وانمیسته تا همه چیزو درست کنه و به حالت عادی برگردونه
تا کی قراره این بار کج دووم بیاره؟
دستم روی ماشه میلرزه
خودم با مظلومیت به من نگاه میکنه
به چشماش زل میزنم
محبت؟ مهربونی؟
چرا داره بهم لبخند میزنه؟
لعنتی
یقش رو میگیرم و میچسبونمش به دیوار
چرا؟ چرا هیچی نمیگی؟
چرا همینجوری بهم لبخند میزنی لعنتی
دستش رو روی قلبش گذاشت
دیدم چیزی اون زیر به رنگ قرمز رنگ میدرخشه
قلبش بود
از رفتارش لجم در اومده بود
تفنگو گذاشتم روی سرش
گفتم بهش که از این اتاق یکیمون زنده میره بیرون
من یا تو
دستش رو بالا اورد
شبیه به تفنگ کرده بود
گذاشت روی سر من
چشمام رو بستمو ماشه رو کشیدم
بنگ
بدنش پودر شد و سوار بر نسیمی ناشناس به پرواز در امد
تموم شد
روی زانوهام افتادم
همه چیز تموم شده بود
هیچ حسی نداشتم اما میتونستم حدس بزنم اگه من اون بودم چه حسی داشتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
و در پس این خاطرات ستاره ها هنوز می درخشند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای مامانم... (تجربه ی اسکیزوفرنیِ من با خانواده؛ قسمت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا از افسردگیت رنج میبری؟ خب لذت ببر بیشعور!