گیاهانی که در ذهنم می رویند و در اتاقم لالایی می خوانند. (تجربه ی من از اسکیزوفرنی؛ قسمت هشتم.)


قسمت اول:

گیاهانی از گوشه های خانه روییده اند و من تنها به آن ها فکر می کنم. گیاهانی با برگ های عجیب با رنگ هایی عجیب تر؛ زرد، سرخابی، آبی... صدای لالایی به گوشم می رسد. کدام یکی از یازده نفر دارد لالایی می خواند؟ دوست دارم بخوابم. تنها در خواب هایم هست که نه صدایی هست، نه عنکبوتی و نه یازده نفری. به تخت خوای می روم و چشمانم را می بندم. صدای لالایی در اتاقم طنین انداز می شود. گیاهان تکان می خورند... درسته! آن ها لالایی می خوانند. همراه آن ها زمزمه می کنم. خوشحالم که صدای گیاهان را می شنوم!!!!


قسمت دوم:

مگر تو دیوانه ای چیزی هستی؟!؟! خودت خوب میدانی که هیچ گیاهی حرف نمی زند. وقتت را با همراهی با آن ها هدر نده. کلی کار ناتمام داری. مقاله ای که نصفه رها شده، پیش نویس های فراوانی تو ویرگول که باید به آن ها سر و سامان بدهی و از همه مهم تر یکم نفس بکشی و زندگی کنی.


قسمت سوم:

باورت نمیشه چه صدای قشنگی دارند. دقیقاً به قشنگی رنگ های برگ هایشان. یکم توجه کن و گوش بده؛ شاید تو هم شنیدی! با اینکه لالایی غمناکیه اما باعث میشه بخوابم. خودت خیلی خوب می دنی که چقدر به خواب احتیاج دارم. اگر آن ها لالایی بخوانند و من هم با آن ها همراهی کنم فکر نکنم احتیاجی به قرص خواب باشه.


قسمت چهارم:

از خواب بیدار می شم. نمیدانم چقدر خوابیده ام؛ اما آنقدری هست که فرصت باشد تمام خانه را گیاهان پر کنند. خانه پر شده است از صدای غمگین لالایی. اما الان دیگه زمزمه نیست. فریاد است. جیغ است. حق با او بود. باید به جای خوابیدن به کارهایم می رسیدم. باید چه کار کنم؟ از آن ها که لالایی شان را فریاد نکشند؟! یا گیاهانی که وجود خارجی ندارند را هرس کنم؟! از لابه لای گیاهان با برگ های سرخابی و آبی هندزفری ام را پیدا می کنم و پای لپ تاپم می نشینم. صدای سونات 14 بتهوون با لالایی های جیغ مانند قاطی می شود. توجهی نمی کنم و صدا را تا آخر زیاد می کنم. دو تا از برگ های خشک شده و ساکت را از روی کیبورد لپ تاپم بر میدارم و word را باز می کنم و تایپ می کنم:« تاثیر siRNA ها در مرگ سلولی.».... هفت دقیقه بعد، بعد از خداحافظی با بتهوون، در حالیکه با لالایی برگ ها و گیاهان آبی، زرد و سرخابی با صدای بلند همراهی می کنم، ادامه ی مقاله ام را تایپ می کنم....