سلام. اینجام که در کنار هم یاد بگیریم بهتر زندگیکردن و شادبودن رو.
بهارانهٔ عاشقی
تو فکر کن من یادت نباشم
اصلا میشود؟!
با تو تمام کوچهها را قدم زدهام
با تو گلهای روییده در کنار ریل راهآهن را نوازش کردهام
با تو جنگلها را نفس کشیدهام
با تو فضای خانه را پر از نور و رنگ کردهام
اصلا تو بگو جایی هست که یادت نکنم؟!
حتی دریا نیز که ما را با هم ندیده، تو را به یادم میآورد.
آن روزی که تصمیم گرفتم فراموشت کنم
نامت را بر تکهای کاغذ نوشتم و در دریا رها کردم
اصلا آن را طوری پرت کردم که دیگر به ساحل برنگردد خاطرت
آن هم نه در دریای شمال
در دریای جنوب که به اقیانوس و دوردستها راه دارد
اما نمیدانم چرا یادت رهایم نکرد
شاید خرچنگی عاشق، آن دوروبر بوده
و نخواسته تو را از یاد ببرم
نامت اکنون در کدام صدف پنهان گشته؟!
یاد تو
نگاه تو
صدای تو
و آن لبخند شیرینت
در تکتک لحظات زندگیام ریشه دوانده
اینکه چطور باید این ریشهها را از خود جدا کنم نمیدانم
اما یادم هست که تو جواب بسیاری از سوالات را داشتی
از راهی خلاقانه و مسیری که به ذهن کسی نمیرسید
حتما همین آخرین بار که رفتی
میخواستی در ذهنم بیش از پیش ریشه ندوانی
اما عزیزم
این مسیری نیست که خلاقیتی در آن باشد
این راه را شاید میلیونها نفر آزمودهاند
تو بهتر بود مسیر دیگری را امتحان کنی!
آخر تو همیشه مرا شگفتزده میکردی
اما این بار من در بهت و گیجی ماندهام
اصلا بیخیال این حرفها!
بیا دوباره عاشق شویم
و تمام شهر را دیوانه کنیم
و تمام بارانها را در آغوش هم راه برویم
دل من فقط تو را میخواهد
همین و بس.
فقط پنج روز مانده به تحویل سال ۱۴۰۱.
انگار بهار هم یه نسبتی با پاییز داره.
آخه حس عاشقانگی به سرم زده! :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ارباب آینده تاریکی ها......
مطلبی دیگر از این انتشارات
همه ی چیزی که من می خوام
مطلبی دیگر از این انتشارات
به این خیال خوش آمدید!