Always the poet, never the poem=)) https://t.me/insanity_in_flesh
۵,۸۴۴ روزگیم مبارک.
teenage dream - Olivia Rodrigo
میدونم خیلی طولانی شده و حس خوندنش نیست (!) ولی حتی اگه نخوندین باز هم حرفی، حدیثی چیزی برای گفتن یا اشتراک احساسات ویرایش شده اتون دارین کامنتا بازه و من در دسترس.
انقدر حرف برای گفتن هست که همه ی کلمه ها روی کاغذ پوچ به نظر می رسن. آره یکم احمقانه است اما هنوز اولین مقصد کلمه هام یک کاغذ باطله است که زیر آشغالایی که روی میزم ریخته، پیدا میشه و قراره بعد از اینکه کلی چرت و پرت روش نوشته شد دوباره برگرده همونجا. اگه شانس در خونه اشو بزنه و دوباره پیداش کنمو جملاتش به نظرم یه سری کلمه ی تصادفی که پشت هم چیده شدن نباشه شاید با کلی خط زدن و دوباره نوشتن به پیش نویسای ویرگول برسن که در اونصورت دوباره نیاز به شانس پیدا میکنن. اگه سه ماه بعد برگردم و یه بار دیگه همه ی اون قسمتایی که نشون دهنده ی یک اپسیلون احساس بودن و متن رو زنده میکردن رو حذف کنم تازه به مرحله ای که به هیچ فرد دیگه ای اجازه ی خوندنش رو بدم میرسه و اگه فرد مورد نظر هم با حروف و هم با زبان بدن و هم با حالت چهره نشون بده که متن از همه لحاظ بی نقصه ممکنه پست بشه.
من هیچ وقت سخنور خوبی نبودم، هرچیزی که فلبداهه از دهانم در میاد با کلی مِن مِنه و خیلی احمقانه است . ولی نوشته ها همیشه راه فرار بودن، قبل فرستادن هر پیام 5 بار هم ویرایشش کنی کسی چیزی نمیگه اما نمیتوانی قبل از حرف زدن هی تو ذهنت تکرارش کنی، چه بخوای چه نخوای یا همونطور که هست باید بگیش یا هم کلا فراموشش کنی. برهمین همیشه با متن ها راحت ترم.
احساس خام بودن رو از دست دادم، انگار دیگه هیچ چیزی رو بدون ویرایش نمیتونم بروز بدم. مهم نیست یه متن 5 صفحه ایه یا یه جمله ی دوکلمه ای. هرکاری که میکنم اشتباه از آب در میاد و هرتصمیمم بدترین تصمیم ممکنه. به خاطر اینکه من مثل بقیه ی آدما قدرت کلماتو دست کم نمیگیرم؛با یک کلمه، یک جمله، کسی که باهاش واقعا حال میکنی یهو تبدیل به یه فردی میشه که نمیشناسیش، لازم نیست چیز بدی گفته باشه تا تبدیل به یه ادم بد بکنتش شاید حتی خودش متوجه نیست که حرفش اونو از یکی که توی همه ی عکسای "آینده ی نزدیک"ت به کسی که امیدواری حتی نبینیش تبدیل میکنه.
انگار دارم تصویر زمان که روی حرکت آهسته است رو نگاه میکنم، در حالی که روزا میگذرن و من متوجه اشون نمیشم. انگار توی این لحظه گیر کردم و دارم تمام تصمیمای اشتباهو میگیرم. همه چیز یا آزاردهنده است یا بی اهمیت؛ یا سیاهِ سیاه یا سفیدِ سفید و برام سواله، خاکستریِ من کو؟
دلم میخواد کنایه و استعاره رو بزارم کنار و برای چند لحظه بدون هیچ پرده ای راجب این روز که باید معنی خاصی داشته باشه حرف بزنم ولی نمیتونم، ذهنم جواب کرده.
آخه به نظرم 15 سالگی بچه ای ولی وقتی میرسه به شونزده سالگی میشه مرز بین "بچگی" و "بزرگسالی" و 17 سالگی به بعد دیگه عملا بزرگسال به حساب میای. درسته که بیشتر زندگیم باهام شبیه یه بزرگسال رفتار میشده (جز مواقعی که باید.) ولی بازم اینکه خودم حس کنم که به خاطر تعداد سال هایی که این هوا رو تنفس میکردم الان یه جور دیگه قضاوت میشم، خیلی متفاوته. راستش اینا رو از خودم در آوردم چون من هیچ ایده ای از کانسپت یا مفهوم سن ندارم و اگه واقعا بهش نگاه کنین طرز تفکر یک فرد هیچ ربطی به سنش نداره و تمام شخصیت یک فرد رو طرز تفکرش میسازه پس نتیجه میگیریم که شخصیت آدم ربطی به سنش نداره.
هیچ وقت کوتاه کردن مو برام نشانه ی عدم ثبات روانی نبوده، همیشه تسلی روحم بوده. شروع یه چیز جدید یا تلاش برای به قتل رسوندن یه ایده یا احساس قدیمی. میدونم فقط در حد تلاشه و این تلاش به هیچ چیز نمیرسه ولی همچنان حس خوبِ هرچند موقتی بهم میده. برهمین زیاد موهامو کوتاه میکنم. دلیل دیگه اشم اینه که حوصله ی موهای بلندو ندارم.
یه سری موقع ها احساس میکنم به خاطر مود بدی که دارم آدما رو از خودم میرونم ولی بعدش به این فکر میکنم که اگه کسی قراره به خاطر یه حرفی که یکم تند گفته شده ازم دست بکشه، چه بهتر که وارد زندگیم نشه. ولی اگه بخوایم از طرف فرد مقابل نگاهش کنیم من خیلی آدم مزخرفیم.
نیاز دارم با یکی راجب تمام مشکلاتم حرف بزنم اما کلا سه نوع آدم تو زندگی من وجود داره:
نوع اول که گونه ی خیلی کمیابی هم هستن متشکل از افرادی ان که قبلا قسمتی از احساساتمو با اونا به اشتراک گذاشتم. حالا دیگه نمیتونم به اونا بگم زندگیم دوباره به هم ریخته چون نمیخوام در نظرشون ضعیف به نظر برسم.
نوع دوم اونایی ان که احساساتشونو با من به اشتراک گذاشتن و من کسی بودم که به اونا گفتم همه چیز خوب میشه. نمیتونم زیر همه ی همدردی هام بزنم و بگم، غلط کردم، کدوم ابلهی گفته همه چیز خوب میشه!
نوع سوم هم اونایی ان که پوچن. یا به اندازه ای برام مهم نیستن یا نمیتونم بهشان اعتماد کنم که بهشون چیزی بگم.
ولی اشکال نداره، چون وقتایی که زندگی روی خیلی مزخرفشو بهم نشون میده خودم به خودم میگم که همه چیز درست میشه و همه به happily ever after (همون "تا ابد به خوبی و خوشی زندگی کردند." توی داستانا) خودشون میرسن. همه امون آخرش میمیریم دیگه، مگه نه؟
میدونم هر رابطه (هرجور رابطه ای، منظورم حتما "عاطفی" نیست!) نیاز به دو نفر داره ولی این فکر که اگه خودم به همه پیام ندم، هیچکی بهم پیام نمیده، مغزمو تسخیر کرده و مجبورم میکنه تمام تلاشمو (حتی اگه یه طرفه باشه) بکنم تا اون رابطه رو، اون فرد رو به هر زوری توی زندگیم نگه دارم.
داشتم فکر میکردم از همینجا از همه تشکر کنم اگه تبریک گفتین ولی بعد به این نتیجه رسیدم که اگه کسی بهم تبریک میگه دوست دارم شخصا به خودش بگم که ممنون حرفشم. (چون هستم.)
به هرحال، امروز دوازدهم تیر سال 1403، من 16 ساله امه. مرسی که نوشته های بی هدفمو میخونین.
+Who are you when nobody's watching?
_No one.
+وقتی کسی نگات نمیکنه کی هستی؟
_هیچکی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق،سه حرف وهزار قصه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون عنوان (همه جا امن و امانه، ساعت یک نصفِ شبه.)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی کسی♤