برزخ بین گفتن و ننوشتن


خیلی وقتا آدم حرف می‌زنه. اولش فقط مهمه که حرف زدنو یاد بگیری، تنها چیزی که مهمه اینه که کلمات رو درست ادا کنی. بعدش جملات مهم می‌شن. اینی که چطوری جمله بسازی مهمه. جمله‌ی "بیاره می‌خواست خب آب" جمله درستی نیست. باید یاد بگیری از هر کلمه، کجای جمله‌ت استفاده کنی. بعد که جمله‌سازی رو یاد گرفتی، مفهوم مهم میشه.

وقتی مفهوم مهم بشه، اولش خیلی خوب پیش میری. فکر می‌کنی واسه خودت یه پا شکسپیری. شایدم در حد خودت یه شکسپیر حساب بشی. شروع می‌کنی حرف زدن، قشنگه. یه جورایی باعث میشه ذهنت باز شه. باعث میشه روحیه‌تم باز شه. تا یه زمانی. تا وقتی که کسی باشه گوش کنه. نباشه هم خوبه البته. خوب نه، بهتر. کسی نباشه که گوش کنه بهتر از اینه که یکی باشه که بهت بگه "پُر حَرف".

وقتی بهت می‌گن پر حرف، اولش اهمیت نمیدی. نه، میدی، تو از اول اهمیت میدی ولی حرف زدن قشنگ‌تر از اونیه که بخوای ولش کنی. چون تازه یاد گرفتی لحنتو با حرفات و مفهومایی که می‌خوای برسونی هماهنگ کنی. لحنتو دوست داری. شیوه‌ای که داد می‌زنی وقتی عصبانی‌ای. صدای آروم و مهربونت. حتی وقتایی که یه ذره بغض کردی و صدات خش داره، اونم قشنگه. نمی‌خوای از دستش بدی. اگرم بخوای نمی‌تونی چون به سکوت عادت نداری. بعدش "ساکت باش یه دقیقه!"ها شروع میشه. دیگه اونجا مجبوری یاد بگیری ساکت بشی، یه مدت ساکت میشی چون چاره دیگه‌ای نداری.

بعد از یه مدت خسته میشی. سعی می‌کنی دوباره شروع کنی به حرف زدن. به قولی "صداتو پیدا کنی". سریع موفق میشی پیداش کنی. فقط یه مشکلی هست. هر وقت که حرف می‌زنی، به محض تموم شدن حرفت از گفتنش پشیمون میشی. شاید بخاطر اینکه کسی گوش نمیده؛ آخه کسی انتظار نداره تو بلد باشی حرف بزنی.

شایدم بخاطر مفهومشونه. توی مدتی که ساکت بودی همه‌ش به این فکر می‌کردی که چقدر خوب می‌تونی حرف بزنی. کلی فکر کرده بودی که هر زمانی چی باید بگی. آدم وقتی توی سکوت مدام یه چیزو "اُوِر ثینک" می‌کنه بعدش دیگه هیچی نمی‌تونه راضیش کنه. همین اتفاق افتاد احتمالا. دیگه کلا بنظرت هیچ حرفی نیست که مناسب اون شرایط باشه و حرفی که گفتی فقط یه نویز آزاردهند بود.

اونجا دوباره تصمیم می‌گیری به سکوت رو بیاری. سکوت قشنگه. زیاد قشنگ‌تر از هر چیز قابل تحملیه پس تو نمی‌تونی تحملش کنی. شروع می‌کنی نوشتن. نوشتن، بیشتر از یادگرفتن حروف و جمله سازی نیاز داره. نوشتن روح نیاز داره پس روحتو میدی بهش و تلاش می‌کنی بنویسی.

نوشته‌ها خوبیشون اینه که نیازی نیست کسی ببینتش تا بفهمی اون نوشته خوبه یا نه. به نظر کسی نیاز نداری. وقتی یه نوشته خوب از آب در بیاد بعد از نوشتن می‌تونی حسش کنی. یکی از قشنگ‌ترین حسای دنیاست. خراب شدن نوشته‌ها ولی حس خیلی بدی نداره. خیلی اتفاق میوفته. خیلی اتفاق میوفته که آدم هر کاری می‌کنه باز نتونه چیزی که می‌خوادو بنویسه. ولی تو همچین مشکلی نداری. اگرم داری، مشکل حسابش نمی‌کنی. می‌نویسی. اونقدری خوب میشن که حاضری به هر کسی نشونشون بدی.

بعد یه مدت نمی‌نویسی، به هر دلیلی، زندگی همیشه قابل پیشبینی نیست و وقت تو همیشه برای نوشتن آزاد نیست. مشکل نوشتن اینه که اگه ولش کنی، ولت می‌کنه. براش مهم نیست چرا. تو ولش می‌کنی و اون تو رو. پس وقتی دوباره بر می‌گردی سرش، مهم نیست چقدر تلاش کنی، چیزی برای نوشتن نداری حتی اگه هزار تا ایده داشته باشی نمی‌تونی بنویسی.

دیر یا زود به هر حال نوشتن باهات راه میاد، ولی وقتی راه میاد می‌فهمی مشکل دیگه اون نیست؛ تویی. مشکل تویی و اون سکوت و "اور ثینک‍"‍ی که باعث میشه دیگه نتونه بنویسی. همونی که باعث میشه به صفحه خالی زل بزنی. یکم سعی می‌کنی تا این مشکلو با خودت حل کنی، وقتی می‌بینی نمیشه، دیگه ادامه نمیدی.

اول سعی می‌کنی یه راه جدید برای بروز دادنت یاد بگیری. نقاشی و طراحی مثلا. ولی بعدش به خودت میای و از خودت می‌پرسی چرا اصلا باید خودتو بروز بدی و ارتباط برقرار کنی. جوابی پیدا نمی‌کنی. پس فقط ساکت میشی. کاملا ساکت میشی.

I went to a party
I came in hot
Made decisions beforehand
My mind made up
Things that would make me happy
To do them or not
Each option weighed carefully
A plan for each thought
And then I walked through the door past the open concept
And saw Violet bent backwards over the grass
Seven years old with dandelions grasped tightly in her hand
Arched like a bridge in a fallen handstand
Grinning wildly like a madman
With the exuberance that only doing nothing can bring
Waiting for the fireworks to begin
And in that moment I decided to do nothing about everything
- violet bent backwards over the grass

پ.ن: خواهشا یه نگاهی به اینا بندازید:

یک - دو - سه - چهار - پنج - شش - هفت